Friday, January 23, 2015

فار ایناف

بصورت ضمنی دانای کل داستانهای ذهنی ام هستم. شخصیت هایی که عاشق شان میشوم قبل از دیدنشان بهشان پرداخته ام. یعنی تو خیابان راه میروم یکهو میبینم بله ایشان را من میشناسم. فردا قرار است ساعت  چهار و نیم بعد از ظهر وقتی از کار برمیگردد و هندسفری توی گوشش هست آواز کج و معوجی بخواند . و واووو چقدر من صدای خواندنش را چه آنکه کج و معوج دوست دارم و چه خوب میشود یک سال و سه ماه دیگر آنکه روی اپن نشسته به فوتبال تماشا کردن اش نگاه میکند من باشم. میروم به آن آدم تنه میزنم و تند معذرت میخواهم و برای ابراز شرمندگی میخواهم تا کافه ی پایین خیابان پیاده برویم. ولی نه من اینکار را نمی کنم لابد چون کم رو یا الکی مغرور هستم و ترجیح میدهم خودش بیاید سمت من. پس چند صفحه میروم جلوتر. وقتی مستاصل منتظر تاکسی است و معلوم است که میخواهد زمان را بداند ظهور می کنم سرم را از روی گوشی بلند می کنم که اگر سوالی دارد تعارف نکند. قدم هاش سست شده حال ندارد از این ور به آن ور برود. یکجا با فاصله و پشت من می ایستد سیگارش را در می آورد و دو بار ضامن فندک را میزند تا روش شود اولین کام را سبک میگیرد دومی را قوی تر. چیزی نمی پرسد من سرم هنوز توی گوشی است و ساعت گوشه بالا سمت راست صفحه را نگاه میکنم و فکر می کنم یکی از اتفاق های خوب زندگی ام همین تماشا کردن سیگار کشیدن شخصیت هام است وقتی چشمم حتی به سمتشان نیست. سیگارش تمام شده دوباره قدم های آهسته بر میدارد ولی هنوز چیزی نمی پرسد. تاکسی می آید سوارش میشود و از پشت شیشه به من نگاه می کند انگار متوجه شده باشد که میشناسم اش. تاکسی میرود . ایستگاه می ماند من به ساعت گوشه بالا سمت راست خیره شدم و فکر میکنم بهترین اتفاق زندگی ام اما فراموش کردن همه ی اتفاق های خوب قبلی است. باد میزند ورق میخورم.

No comments:

Post a Comment