Sunday, January 4, 2015

من خیلی به نقاشی های کودکیم مربوطم. همه چیز سایه داشتند و یادم هست چهارده سالم بود نخل کشیده بودم یک گوشه از سایه ش یک گردالی تیره . تقریبا تیره ترین قسمت صفحه. منظورم خودم بود. که از سایه ی شاخه ی نخل آویزان شدم. و نمیخواستم چیده شم. دیده شم. برا همین رو خود نخل نبودم.
 امیر اون موقع سال آخر لیسانسش بود. اومد آکسفورد از کتابخونم برداره. تخته شاسی م روش بود برداشت. نپرسید اون گردالی خاکستری چیه برگه رو برگردوند پشتش رو نگا کرد یک نقطه کوچیک سوراخ شده بود با انگشتش کشید رو برآمدگی کاغذ گذاشت سرجاش. امیر حالا یک پسر دوساله داره هی تو فیس بوک عکس خودشون سه تارو میذاره که میخندن. و احتمالا این صحنه هیچوقت یادش نمیاد 

No comments:

Post a Comment