Tuesday, December 30, 2014

دوست داشتم چیزی بنویسم و در متنش ببوسم اش. نفهمد و هی مرور کند

قبلنا نظرم این بود که آدم، عاشق بمیره مقرب تره . الان عمرا به این چیزا فک کنم یعنی دغدغه ام خارجه. نمیطلبه که. بقول احمدرضا احمدی نمیدونم چرا هر چی که دوست داشتیم ناگهان در خم کوچه گم شد. یا یک همچین چیزی. نمونه ش همین خارج. خلاصه که به پیچ ها اعتمادی نیست دیگه سرباز. حواستم رو از روی بند رخت جمع کن بنداز رو شوفاژ اجالتا. در اینجا سرباز روش نمیشه ولی میخواد بگه به چی ها اعتماد هس؟ اونو بگو اگه مردی. قربان. نمیگه. ولی چون زورمون میرسه میزنیم تو شیکمش یادش بره این افکار واهی. عوض اینا بره خارج. چیه این وضعیت گه و ماتم یه چیکه برفم نمیاد خبرش.

Saturday, December 27, 2014

زمان مست

هفت صبح از خواب بیدار شدم یک چشمم نمی دید. نمیدونم شایدم میدید ولی چون چند وقته دارم فکر میکنم بدون یکیش کدوم قسمت از محیط دورم نقطه ی کورم میشه که بعضی چیزا رو بذارم اونجا، اینطوری شد. مثلا مامان دیروز سر میز گف اون شور رو بده من. بدون چرخش گردن گفتم کدوم شور؟ گفت واه جلو چشته. نبود ولاه نبود، حالا بقیه چرا بد نگا میکنن. آدم شاید هدفش از تمرین یک چشمی این چیزهایی مسخره نباشه. شما چی میدونین اصن. غذاتونو بخورین. مگه همه گل کلما رم خوردین من چیزی گفتم؟ هیچ چپ نگا کردم؟ البته اینم بگم که جواب نداد آخرم. گزینه ی بعدی م حذف کردن گردن به بالا بود. تمرینشم سخت تر بود. خیلی. خیلی ها. ولی ذهنم تو قبلی مونده بود کاریشم نمیشد کرد احتمالا چون تو بعدیش وجود نداشت. بعبارتی ساعت هفت صبح اولین روزِ تمرین فیل شدم. بعبارتی دیگه ات د بیگینینگ آو د ویک، مای مایند سد ویک آپ اند کیس مای اس هانی. سو آی کیسد ایت لیترالی.
فردا موعد آخر تحویل پروژه ست من دارم به حرکت کرم خوشگل تو برگه زردآلوم دقت میکنم یک رشته باریک از موهامو پیچیدم دور دماغم وسطش به دفتر دستکم نگاه میکنم و صدا سگ میدم.  سگی که سه چهار تا شکارچی محاصره ش کردند و یک چشم بیشتر نداره.

Thursday, December 25, 2014

all walls are great if the roof doesn't fall

آدم ها وقتی خیلی طولانی تنها مونده باشن دیگه براشون غمگین نیست. یک خلوتی که پیدا میکنن لزومن مث الباقی انسان های تازه به دوران تنهایی رسیده ی ندید بدیدِ غصه دار توش فقط گریه هاشون نمیارن بکنن فقط آه و سیگار نمی کشن فرو نمی رن. ممکنه ببینین یکی تا کمر خم شده از پل روی رود صدای قهقهه ش میاد. جلو میرین می بینین نه گوشی دستشه نه کس دیگه ای. یعنی تو اون خلوته یاد گرفته برقصه، آواز بخونه، سیب گاز بزنه، سنگ پرتاب کنه، برا قمری هاش از خونه دونه بیاره بپاشه، زندگی کنه. اینها یک سمت قضیه ست سمت دیگه که با نور لیزر بهش اشاره میکنم اینه که اون خلوته، اون بیرونِ دنج بعد یک مدت فردیت پیدا میکنه. با انسان پیر میشه بطوری که تو پیری خودت رو نمی بینی ولی اون پل روی آب رو میبینی که فرتوت شده یک گوشه ش ریخته گوشاش سنگین شده و چند هفته ست اولش تابلو زدن رفت و آمد از روی پل ممنوع. دو تا الوار هم زدن سرش برا کسی که بلد نیست بخونه. یا خودش میزنه به بلد نبودن.از محلی های اونجام میپرسی میگن شهرداری زده با دست یک راه دیگه م نشون میدن که به اونور پل ختم میشه انگار که اون ور پل مقصدم باشه. حالا بیا به شهرداری حالی کن من فرق دارم. ما زبون هم رو میفهمیم. قدیمی هم ایم

Monday, December 15, 2014

همه در زیر استخوانیم

روپوشم رو که در می آرم لباس خونه ست لباس خونه رو که در می آرم دروغه. دروغ رخت مخفی منه و چیره به تنم. زیرش لخت و خالی ام. با استخوان های از فشار برآمده. یجوری که انگار تازه متوجه شده هیچ جا برا فرار نداره. انگار واقعا میخواست چند دیقه قبل بود. و با روپوش. خیلی مصمم در میرفت

منتظر برفی بود که بر حافظه اش بنشیند

تندیس رویاهای ستم گرش را داخل فریزر صنعتی آزمایشگاه نگه میداشت بعضی وقت ها که باید کشیک وایمیستاد، ساعت کار هم تمام شده بود ولی در طول روز هیچ جرقه ای، تلفیق هیچ ماده ای با هم آرامش نکرده بود، یکیشان را از قفسه برمیداشت میگذاشت توی دمای اتاق ساعت ها به آب شدنش،به شکنجه شدنش، نگاه میکرد تا پلکش بلخره یکجا بیفتد
داشت برای درخت های بادام حیاط میخواند لا لا لا لا گل بادوم بخواب آروم بابا رفته سفر کرده الهی زودی برگرده.. آستینش رو مالید به چشماش لحنش از ریتم درآمده بود ..لا لا لا لا گل گلپر تمام غصه هایت پر.. یکیشان بلند شد نشست گفت گریه نکن. تا خوابم برد شاخه های زمختم را بسوزان. پذیرفت. 

Monday, December 8, 2014

خنده ام را میشود تا کرد. میشود گذاشت توی پاکت و انداخت روی آب

محوطه ی رنگدارش برای خودت. من از دایره ریز مشکی توی مردمکت یک دایره سفید بر میدارم فوت می کنم و گلهای ریزش جدا میشود پراکنده میشود توی دشت. فوت میکنم و پرده ها کنار می روند. فوت می کنم و شب میشود. خاموش میشود. فوت میکنم؛ سرد میشوی و بلور. و بلور و بلورتر
آقای همسایه ی کودکی ام دست کم صد و چهل کیلو بود اینکه میگویم صد و چهل چون به تازگی یک انسان صد و سی کیلویی دیدم که در مقایسه هنوز بزرگ تر و سنگین تر به نظرم میاد. یادم هست که مرد. چند دیقه پیش از مامانم پرسیدم چند سالش بود گفت چهل سال هم نداشت که مرد. اینکه مرگش یادم مانده برای این است که تا یک هفته باورم نمیشد آدم به آن سنگینی هم بتواند برود بالا پیش خدا. برای هفتم اش اولین بار بود که میرفتم قبرستان. از پسرش پرسیدم بابات همین زیر توی خاکه؟ گفت آره. مطمئن بود. گفت خودش دیده گذاشتنش آن زیر. خورد توی ذوقم ولی با محاسبات من جور در آمده بود بعد با کلک های آدم ها بیشتر آشنا شدم
.
حالا بزرگ شدم حالا باید جواب بدهم وقتی گردنش کج شده زل زده به لب هام و ازم پرسیده چطوری میرود بالا. میروم بالا. قصدم امتحان بال هام نیست دستم را باز نمی کنم چشمم را نمی بندم خیال نمی کنم کفشم را در نمی آورم باد نمی وزد یاد کسی با من نیست. آسیاب های خارج شهر را نمی بینم.. از بالای خوابم می پرم . بهش میگویم امتحان کند. از بالای مفاهیم بپرد با هر کدام جواب داد ادامه بدهد. 
میگویم و از اتاق که رفت بیرون ته دلم امیدوارم از حرفم سر در نیاورد. امتحان نکند

Sunday, December 7, 2014

دختره تو بوفه  کتابخونه نشسته بود چون جا نبود رفتم صندلی گذاشتم این ور میزش نشستم. تا کاغذ دور ساندویچم رو باز کردم بردم سمت دهنم گفت یک ساعت پیش از سالن اومدم اینجا فقط یه چایی بخورم حالا دارم فکر میکنم درس خوندن آخر عاقبت نداره الان دلم نمی خواد برگردم سالن. فکری ام وسایلمو بذارم همون پایین بمونه از همینجا برگردم. بعدش خندید گفت چه بی مقدمه شد. بهش ساندویچ یک گاز زده مو تعارف کردم گفت نمیخواد.حق داشت خب. دهنی بود. رفت

Saturday, December 6, 2014

خیلی مطمءن نباش وقتی باهاش چیزی در میون میذاری و میبینی با تمام ارکان صورتش داره عمیقا تعجب میکنه؛ واقعا متعجبه. احتمال داره میخواد اون لحظه تو رو راضی ببینه

Wednesday, December 3, 2014


نبضت رو کجا جا گذاشتی؟
+ نمیدونم هیچی یادم نمیاد
یه دور مسیر رو مرور کن. نمیشه که اینطوری. ای بابا
+ شتاب گرفته بودم . جنگل داشت قد میکشید . آسمون رو دود گرفت و بوی سیگار. شونه هاش میلرزید و من زیر پام تکون میخورد. وایسادم. دیگه هیچی درد نداشت. دیگه یادم نمیاد.

من یکبار یک خاطره کاشتم. درخت شد. تو خونه جاش نشد. سقف و ستونا ریختن پایین زیر آوارش مردیم همه. درخت بلند تر شد.

ما مرده هامون خاک میکنیم . اگه میخواستیم فراموش کنیم نمی کاشتیمشون تو زمین. رسیدگی نمیکردیم. نمیذاشتیم جوونه بزنن، رشد کنن و بپیچن دورمون، بغل مون کنن. 

Tuesday, December 2, 2014

نفس بکش. وگرنه بنویس

 آدم باید یک دستش بیرون مرداب باشه. باهاش اون یکیُ بگیره. مهم نیست زورش برسه بقیه ش رو بیرون بکشه یا نه. همینکه میگیره بسه

در دسته بندی جانوران، تهران جزء خزندگان مهره دار خونسرده

اون لکه ابری که همیشه بالا سر من تو آسمون هست هر جا میرم میاد. سوار اون بودم اولش. داشتم از اسکله دور میشدم خوردم به یه خانوم چاقالو گفت جلو تو نگاه کن خانووم. جلوم نگاه کردم سورمه ای صاف و بیکران بود خانومه رفته بود من ادامه دادم. چراغای کنار خیابون روشن شد. نورش افتاد رو رعشه ی آب کنار پارو. بعدش دیگه دستام خسته شده بود. رها کردم چشام بستم. تو گوشم ادل داشت میخوند. گوش نمیدادم؛ اسمش رو روی گوشی دیدم فهمیدم اونه روم نشد قطع کنم درسته که فضا خصوصی بود ولی اونم خودی بود بهرجهت. آخرش دوباره جلوم نگاه کردم هیچی نبود. نه خیابون نه آب نه آدم نه پل نه لکه نه ادل. خیلی دور شده بودم

Monday, December 1, 2014

من یک عمرمو هم بین ستاره ها گذروندم یک عمرمو هم بین پلانکتون های مقیم اقیانوس هند تموم کردم. و چند تا عمر مختلف دیگه.. همه جا همینقدر دهن سرویس بود 
 جوری با عکس های جنگ انس میگیرم که انگار درونم زنی ست پا به ماه که شوهرش دارد توی صف میجنگد و خودش خیلی عقب تر پشت سنگری دراز کشیده و دارد از درد میمیرد و منتظر کمک ست که ناگهان یک خمپاره می اندازند کنارش. انگار توی آن لحظه قبل انفجار مانده باشد.