Thursday, August 14, 2014

انگورهای درشت و سیاه مال خوردن نیست توی لپ تان امید را نگه دارید 

حالا که میدونی و من هم میدونم که میدونی پیش خودت باشم

 آنچه دیده نمیشود؛
 -چراغ را برعکس گرفته ای. مهربان نیست-
پتک میشود

 سرم را بلند کردم ساعت بعد از ظهر بود ولی یا نور نشانه گرفته بود و داشت به چشمم میریخت یا از چشمم داشت خارج میشد نمیفهمیدم. دستم را گرفتم به لبه. هیچ چیز نمی لرزید از چند نردبان روی هم بالا آمدم حالا تقریبا میدانم کجای من ایستاده ای 
تو از بازی خارج شدی چون کفش داشتی. موقع رفتن کفشهایت را عمدا نبردی. حالا من به پاهام کفش داشتم اما بعد از تو راه نبود. نرفتم. زیر کفی اش خاک بود و خون. من صبر کردم. آب خوردم هیچ کجام سبز نشد هیچوقت خارج هم نشدم تمام مدت داشتم با دستمال گوشه ی لب ات را پاک میکردم

Wednesday, August 13, 2014

عشق آدم رو میکشه ولی نفرت زنده نگه ت میداره. دسته بندی شده در رد مساله وسترن مدیسن

یک مدل جفتگیری انتزاعی تو لایه های مختلف مغزم رخ میده که نبایست. یعنی یک سلول میخواد به اون یکی تجاوز کنه باباش میفهمه یک گوله شلیک میکنه سمتش این میفته طبقه پایین که کارگرن همونجا یکی عاشقش میشه اینم آخرش تجاوزش رو میکنه اما اشتباهی. منظور نظرم اینه که اگه همون بالا تجاوزش رو میکرد درد نداشت. وانگهی میبینی داری به جنگل فکر میکنی صدای گرگ ها که دارن نزدیکت میشن میاد چند قدم برمیگردی عقب میبینی از پشت شونه هاتو محکم بغل گرفته، اینا همه داشت همون بالا تو مرکز فرماندهی اتفاق میفتادا منتها یهو قفسه سینه ت تیر میکشه. اینه که تو یک لحظه تو تماما میشی اون سلول کارگره که هم عاشقه هم بهش تجاوز شده هم نمی بایست کلن

Saturday, August 9, 2014

- ساعت چنده؟
+ دوره
- دِ دارم می بینم رو مچته بنال دیگه. واجبه
+ منم از رو همون گفتم دوره

روی سایه ام بخواب

هوا تا چند لحظه پیش آفتاب عطارد بود الان ابر ابر. دستت را بده من. فشار بدم. من دست ندارم