Tuesday, December 30, 2014

دوست داشتم چیزی بنویسم و در متنش ببوسم اش. نفهمد و هی مرور کند

قبلنا نظرم این بود که آدم، عاشق بمیره مقرب تره . الان عمرا به این چیزا فک کنم یعنی دغدغه ام خارجه. نمیطلبه که. بقول احمدرضا احمدی نمیدونم چرا هر چی که دوست داشتیم ناگهان در خم کوچه گم شد. یا یک همچین چیزی. نمونه ش همین خارج. خلاصه که به پیچ ها اعتمادی نیست دیگه سرباز. حواستم رو از روی بند رخت جمع کن بنداز رو شوفاژ اجالتا. در اینجا سرباز روش نمیشه ولی میخواد بگه به چی ها اعتماد هس؟ اونو بگو اگه مردی. قربان. نمیگه. ولی چون زورمون میرسه میزنیم تو شیکمش یادش بره این افکار واهی. عوض اینا بره خارج. چیه این وضعیت گه و ماتم یه چیکه برفم نمیاد خبرش.

Saturday, December 27, 2014

زمان مست

هفت صبح از خواب بیدار شدم یک چشمم نمی دید. نمیدونم شایدم میدید ولی چون چند وقته دارم فکر میکنم بدون یکیش کدوم قسمت از محیط دورم نقطه ی کورم میشه که بعضی چیزا رو بذارم اونجا، اینطوری شد. مثلا مامان دیروز سر میز گف اون شور رو بده من. بدون چرخش گردن گفتم کدوم شور؟ گفت واه جلو چشته. نبود ولاه نبود، حالا بقیه چرا بد نگا میکنن. آدم شاید هدفش از تمرین یک چشمی این چیزهایی مسخره نباشه. شما چی میدونین اصن. غذاتونو بخورین. مگه همه گل کلما رم خوردین من چیزی گفتم؟ هیچ چپ نگا کردم؟ البته اینم بگم که جواب نداد آخرم. گزینه ی بعدی م حذف کردن گردن به بالا بود. تمرینشم سخت تر بود. خیلی. خیلی ها. ولی ذهنم تو قبلی مونده بود کاریشم نمیشد کرد احتمالا چون تو بعدیش وجود نداشت. بعبارتی ساعت هفت صبح اولین روزِ تمرین فیل شدم. بعبارتی دیگه ات د بیگینینگ آو د ویک، مای مایند سد ویک آپ اند کیس مای اس هانی. سو آی کیسد ایت لیترالی.
فردا موعد آخر تحویل پروژه ست من دارم به حرکت کرم خوشگل تو برگه زردآلوم دقت میکنم یک رشته باریک از موهامو پیچیدم دور دماغم وسطش به دفتر دستکم نگاه میکنم و صدا سگ میدم.  سگی که سه چهار تا شکارچی محاصره ش کردند و یک چشم بیشتر نداره.

Thursday, December 25, 2014

all walls are great if the roof doesn't fall

آدم ها وقتی خیلی طولانی تنها مونده باشن دیگه براشون غمگین نیست. یک خلوتی که پیدا میکنن لزومن مث الباقی انسان های تازه به دوران تنهایی رسیده ی ندید بدیدِ غصه دار توش فقط گریه هاشون نمیارن بکنن فقط آه و سیگار نمی کشن فرو نمی رن. ممکنه ببینین یکی تا کمر خم شده از پل روی رود صدای قهقهه ش میاد. جلو میرین می بینین نه گوشی دستشه نه کس دیگه ای. یعنی تو اون خلوته یاد گرفته برقصه، آواز بخونه، سیب گاز بزنه، سنگ پرتاب کنه، برا قمری هاش از خونه دونه بیاره بپاشه، زندگی کنه. اینها یک سمت قضیه ست سمت دیگه که با نور لیزر بهش اشاره میکنم اینه که اون خلوته، اون بیرونِ دنج بعد یک مدت فردیت پیدا میکنه. با انسان پیر میشه بطوری که تو پیری خودت رو نمی بینی ولی اون پل روی آب رو میبینی که فرتوت شده یک گوشه ش ریخته گوشاش سنگین شده و چند هفته ست اولش تابلو زدن رفت و آمد از روی پل ممنوع. دو تا الوار هم زدن سرش برا کسی که بلد نیست بخونه. یا خودش میزنه به بلد نبودن.از محلی های اونجام میپرسی میگن شهرداری زده با دست یک راه دیگه م نشون میدن که به اونور پل ختم میشه انگار که اون ور پل مقصدم باشه. حالا بیا به شهرداری حالی کن من فرق دارم. ما زبون هم رو میفهمیم. قدیمی هم ایم

Monday, December 15, 2014

همه در زیر استخوانیم

روپوشم رو که در می آرم لباس خونه ست لباس خونه رو که در می آرم دروغه. دروغ رخت مخفی منه و چیره به تنم. زیرش لخت و خالی ام. با استخوان های از فشار برآمده. یجوری که انگار تازه متوجه شده هیچ جا برا فرار نداره. انگار واقعا میخواست چند دیقه قبل بود. و با روپوش. خیلی مصمم در میرفت

منتظر برفی بود که بر حافظه اش بنشیند

تندیس رویاهای ستم گرش را داخل فریزر صنعتی آزمایشگاه نگه میداشت بعضی وقت ها که باید کشیک وایمیستاد، ساعت کار هم تمام شده بود ولی در طول روز هیچ جرقه ای، تلفیق هیچ ماده ای با هم آرامش نکرده بود، یکیشان را از قفسه برمیداشت میگذاشت توی دمای اتاق ساعت ها به آب شدنش،به شکنجه شدنش، نگاه میکرد تا پلکش بلخره یکجا بیفتد
داشت برای درخت های بادام حیاط میخواند لا لا لا لا گل بادوم بخواب آروم بابا رفته سفر کرده الهی زودی برگرده.. آستینش رو مالید به چشماش لحنش از ریتم درآمده بود ..لا لا لا لا گل گلپر تمام غصه هایت پر.. یکیشان بلند شد نشست گفت گریه نکن. تا خوابم برد شاخه های زمختم را بسوزان. پذیرفت. 

Monday, December 8, 2014

خنده ام را میشود تا کرد. میشود گذاشت توی پاکت و انداخت روی آب

محوطه ی رنگدارش برای خودت. من از دایره ریز مشکی توی مردمکت یک دایره سفید بر میدارم فوت می کنم و گلهای ریزش جدا میشود پراکنده میشود توی دشت. فوت میکنم و پرده ها کنار می روند. فوت می کنم و شب میشود. خاموش میشود. فوت میکنم؛ سرد میشوی و بلور. و بلور و بلورتر
آقای همسایه ی کودکی ام دست کم صد و چهل کیلو بود اینکه میگویم صد و چهل چون به تازگی یک انسان صد و سی کیلویی دیدم که در مقایسه هنوز بزرگ تر و سنگین تر به نظرم میاد. یادم هست که مرد. چند دیقه پیش از مامانم پرسیدم چند سالش بود گفت چهل سال هم نداشت که مرد. اینکه مرگش یادم مانده برای این است که تا یک هفته باورم نمیشد آدم به آن سنگینی هم بتواند برود بالا پیش خدا. برای هفتم اش اولین بار بود که میرفتم قبرستان. از پسرش پرسیدم بابات همین زیر توی خاکه؟ گفت آره. مطمئن بود. گفت خودش دیده گذاشتنش آن زیر. خورد توی ذوقم ولی با محاسبات من جور در آمده بود بعد با کلک های آدم ها بیشتر آشنا شدم
.
حالا بزرگ شدم حالا باید جواب بدهم وقتی گردنش کج شده زل زده به لب هام و ازم پرسیده چطوری میرود بالا. میروم بالا. قصدم امتحان بال هام نیست دستم را باز نمی کنم چشمم را نمی بندم خیال نمی کنم کفشم را در نمی آورم باد نمی وزد یاد کسی با من نیست. آسیاب های خارج شهر را نمی بینم.. از بالای خوابم می پرم . بهش میگویم امتحان کند. از بالای مفاهیم بپرد با هر کدام جواب داد ادامه بدهد. 
میگویم و از اتاق که رفت بیرون ته دلم امیدوارم از حرفم سر در نیاورد. امتحان نکند

Sunday, December 7, 2014

دختره تو بوفه  کتابخونه نشسته بود چون جا نبود رفتم صندلی گذاشتم این ور میزش نشستم. تا کاغذ دور ساندویچم رو باز کردم بردم سمت دهنم گفت یک ساعت پیش از سالن اومدم اینجا فقط یه چایی بخورم حالا دارم فکر میکنم درس خوندن آخر عاقبت نداره الان دلم نمی خواد برگردم سالن. فکری ام وسایلمو بذارم همون پایین بمونه از همینجا برگردم. بعدش خندید گفت چه بی مقدمه شد. بهش ساندویچ یک گاز زده مو تعارف کردم گفت نمیخواد.حق داشت خب. دهنی بود. رفت

Saturday, December 6, 2014

خیلی مطمءن نباش وقتی باهاش چیزی در میون میذاری و میبینی با تمام ارکان صورتش داره عمیقا تعجب میکنه؛ واقعا متعجبه. احتمال داره میخواد اون لحظه تو رو راضی ببینه

Wednesday, December 3, 2014


نبضت رو کجا جا گذاشتی؟
+ نمیدونم هیچی یادم نمیاد
یه دور مسیر رو مرور کن. نمیشه که اینطوری. ای بابا
+ شتاب گرفته بودم . جنگل داشت قد میکشید . آسمون رو دود گرفت و بوی سیگار. شونه هاش میلرزید و من زیر پام تکون میخورد. وایسادم. دیگه هیچی درد نداشت. دیگه یادم نمیاد.

من یکبار یک خاطره کاشتم. درخت شد. تو خونه جاش نشد. سقف و ستونا ریختن پایین زیر آوارش مردیم همه. درخت بلند تر شد.

ما مرده هامون خاک میکنیم . اگه میخواستیم فراموش کنیم نمی کاشتیمشون تو زمین. رسیدگی نمیکردیم. نمیذاشتیم جوونه بزنن، رشد کنن و بپیچن دورمون، بغل مون کنن. 

Tuesday, December 2, 2014

نفس بکش. وگرنه بنویس

 آدم باید یک دستش بیرون مرداب باشه. باهاش اون یکیُ بگیره. مهم نیست زورش برسه بقیه ش رو بیرون بکشه یا نه. همینکه میگیره بسه

در دسته بندی جانوران، تهران جزء خزندگان مهره دار خونسرده

اون لکه ابری که همیشه بالا سر من تو آسمون هست هر جا میرم میاد. سوار اون بودم اولش. داشتم از اسکله دور میشدم خوردم به یه خانوم چاقالو گفت جلو تو نگاه کن خانووم. جلوم نگاه کردم سورمه ای صاف و بیکران بود خانومه رفته بود من ادامه دادم. چراغای کنار خیابون روشن شد. نورش افتاد رو رعشه ی آب کنار پارو. بعدش دیگه دستام خسته شده بود. رها کردم چشام بستم. تو گوشم ادل داشت میخوند. گوش نمیدادم؛ اسمش رو روی گوشی دیدم فهمیدم اونه روم نشد قطع کنم درسته که فضا خصوصی بود ولی اونم خودی بود بهرجهت. آخرش دوباره جلوم نگاه کردم هیچی نبود. نه خیابون نه آب نه آدم نه پل نه لکه نه ادل. خیلی دور شده بودم

Monday, December 1, 2014

من یک عمرمو هم بین ستاره ها گذروندم یک عمرمو هم بین پلانکتون های مقیم اقیانوس هند تموم کردم. و چند تا عمر مختلف دیگه.. همه جا همینقدر دهن سرویس بود 
 جوری با عکس های جنگ انس میگیرم که انگار درونم زنی ست پا به ماه که شوهرش دارد توی صف میجنگد و خودش خیلی عقب تر پشت سنگری دراز کشیده و دارد از درد میمیرد و منتظر کمک ست که ناگهان یک خمپاره می اندازند کنارش. انگار توی آن لحظه قبل انفجار مانده باشد. 

Sunday, November 30, 2014

مهم نیست کجا باشین، اگر زیر متن صدای انقلابی فرهادو با ولوم کم داشته باشین، بصورتیکه نفهمین چی میگه ولی بفهمین خوب میگه؛ با یک پیاله اناردون غرق نمک و گلپر در دست؛ شروع کنین با فضا حرف بزنین من جواب میدم. انقدر یکی شدیم یعنی
به نظرم ولی آدمی که یکبار از خودش گذشته رو نباید توجیه کرد که اشتباه کردی گلم. حالا دوباره بیا به خودت مراجعه کن درست میشه. داره زندگیشو میکنه چیکار دارین آخه. این اگر برگشت، تو خلاء کبود و خفه شد شما میای بزنی پشتش؟ فرضنم اومدی زدی پشتش، سوالم اینکه تو اون برهوت چقدر و با چه کیفیتی منتظر بشینین نفر سومی ظهور میکنه که متوجه تون کنه چیزی تو گلو نپریده. فقط هوا نیست
وقتی داری تصادف میکنی پات محکم میزنی رو ترمز. ماشین طول میکشه واسته. جلوتر میره هی تا لحظه ی آخر میگی نمیخوره نمیخوره نمیخوره نمیخوره وقتی خورد میگی پوووف خورد. وقتی داری میمیری هم همینه. فقط عکس العملت دیده نمیشه 

ashes on the ground

همان موقع میخواستم از کلاس فلامنکو ات بگویم. از اینکه چقدر ته دلم راضی بودم . وقتی پاهات از همه زمانی مکانی ها جلو میزدند و از تو جز چرخش پیراهنت چیزی معلوم نبود چقدر ماه میشدی. نگفتم . حالا هم که قدمهات از همه چیز جامانده اند، خاصیتی ندارم. از همه ی دفترهات از بین انگشت هات از روی لاله ی گوش ات ، از پشت پنجره ات بیرونم کن

Saturday, November 29, 2014

یو آر مای پین. آی کن درا یو

اجتماع میکروبه. مریضت میکنه میندازتت یک گوشه بلکم به درد خودت بمیری. بعد که خیالش راحت شد وامونده ای از همه چی خودش میاد درمانت میکنه. فقط نکته تستی ش اینه که تا خیالش راحت نشه نمیاد.

Thursday, November 27, 2014

از تستوسترون منتشره ات بگو

پیر شدم وعقیم. ریش و سیبیلام بلند شده. تا روی لبم آمده ولی مزاحمتی حس نمی کنم. دخترم رفته با صدایش. کارم نجاری. صابکار و شاگرد خودمم. حومه می زی ام توی خانه شیروانی. پرت و پلا نمیگم در واقع کسی نیست که بخواهم براش چیزی بگم. مشاعرمم سرجاشه از بد قضا. عوضش خوب چیق چاق میکنم. چایی زغالی میذارم. موسیقی ندارم در واقع پخش کننده ندارم. تنها اره برقی، گاهی سگ و گاهی پرنده و باد.  دستم..دستم زمخته و تقریبا همه چیز از حافظه ش پاک شده.   

از حموم که در میاید موهاتون ازتون ببعی میسازه. دشت رنگ و وارنگ، صدای زنگوله و مابقی جزئیاتم میذاره به عهده خودتون 

خاطره هام از دم منگلن


تا طناب قرمز جلو رفته باشی، غریق سوت میزنه که خانومِ با مایو مشکی برگرد. میگم برگرد. داد میزنی که شنا بلدم یه ذره دیگه فقط. میبینی حالا دوتایی دارن سوت میزنن چند نفرم دارن نگات میکنن. سرت انداختی پایین آروم آروم داری برمیگردی. سر بقیه گرم خودشون شده دیگه. ولی هرچی بیشتر تو آب راه میری کمتر به ساحل میرسی. آسمون؟ خورشید داشت میمرد تو خودش. یک لکه پرتقال خونی ای که داشت گم و محو میشد.
.
آخرین بار دم مترو شریف بود از پشت میدیدم پله ها رو تند تند میره پایین جمعیت ناخواسته میرفتن کنار از سر راهش. برا بقیه ش چشمام بستم. تو واگن دوم یکی منتظرش بود. پهلوی خودش جاگرفته بود. علم وسیع شده ولی چشم الکترونیکیِ درب های اتوماتیک سایه رو تشخیص نمیدن هنوز. اینه که آدم احتمالا گیر میکنه 
.
یه تصویر کوتاه از مربی مهدم که نشونده بودتم روی صندلی تو حیاط داشت بتادین میریخت رو زانوم؛  مدام تکرار میشه و تا حواسم نیست بتادین پخش میشه سرتاسر قاب پر میکنه

Tuesday, November 25, 2014

تو الان داری بارونُ از رو میخونی. با انگشتات. مث بریل. رو صدات آفتاب میشم . رو صدات رنگین کمون. رو صدات سر میخورم. می افتم. میشکنم. میخندم. تو هنوز داری بارون میخونی. من دارم حفظ میشم.

در رزومه ام مدتی پیامبر قومی بوده ام. و معجزه ام هجرت بود

از روی رگال یک دست لباس کرگدن نر برداشتم  رفتم اتاق پرو و برنگشتم

به کابوسی می مانست که در تبی سنگین می گذرد*

نمیخواستم ولی داشتم آدم های دورم رو تو قوطی های استوانه ای پلاستیکی فیلم سی و شیش تایی های کونیکا دوربین آنالوگ قدیمی مون نگه میداشتم درش میبستم و خفه میکردم. از عزیزام گرفته تا همکارای غریبه طبقه پایینی. وقتی باز کرده بودم همه روی گلوشون یک حفره کبودی عمیق داشتن دهناشون باز و خون از چشماشون بجای پایین ریختن برگشته بود رو سرشون؛ که به سمت در استوانه بالا بود؛ مسیر خون شکافته شده بود. بسته بود. مال بعضیا سیاه شده بود. یک صدای جیغ از دختر بچه هم میومد. همش میومد. بیدار شدم تو صورت یاسمین نتونستم نگاه کنم. پتو رو کشیدم رو سرش و رفتم. 
.
.
و تنگاب ها
و دریاها.
تنگاب ها
و دریاهای دیگر...


Friday, November 21, 2014

آبی عمیق

 تمام بداخلاقی اش را بین بچه کوسه هایی که گرسنه تر بودند تقسیم کرد و آمد به سطح

هو نیدز ریزن ون آی هَو ا گان

طوری زانوهام جمع کردم مث خانوم ها نشستم که با اینکه به چشمام نگا میکنه به ذهنش نمیرسه ممکنه بزنم به اونجایی که نباید. ولی میزنم و دردش میاد. من اما همون آروم وحشت زده ای هستم که بودم. فرقی نکرد. حیف

هــی بیب ِ . ایتز یور ترن. گو آن د استیج. دن دای لیترالی

 از صبح قسمتی از کارهای مهم جهان را انجام دادم گشنه تر شدم ولی حال گشنگی نداشتم. پس نشستم. با ذهنی آکنده از شیشه پاک کن اندکی به آسمان کثافت پرداختم. خسته تر شدم . چند دیقه بعد تابه نیمرو برداشته بودم با شیشه خیارشور و زیتون گذاشته بودم جلوم. سیر بودم. دهنم بوی فلفل سیاه گرفته بود. به آبله ی گوشه فاکفینگرم نگاه عمیقی کرده بودم و در آخر به همان مرزهای . بطالت دیشبی برگشته بودم. خیلی شبیه به جانوران منقرض عهد عتیق

Thursday, November 20, 2014

این شاخ پراکنده دمیده ست. تبر زن.*

هیچ آدمی ارزشش نداره که بکشیش
نور مهتابی و سردرد دو تا داداشن که خواهر مادر ندارند

باهوش ها باهوش تر از آنی هستند که در تصمیم گیری و انجام امورشان از باهوش های دیگر کمک بگیرند

خنگ تر از هر موقع دیگه ای هستم و به نظرم خنگ ها پیوسته موجودات مجبور طفلکی ای هستند در نظام سلطه طبیعت 

با نقشه قبلی برگشتم بین خدایان. کفش هایشان را جفت میکنم. به مهمانهاشان چای و شیرینی تعارف میکنم. مواظبم همه چیز مرتب باشد. بعد که سرم دعوا شد بالاخره با قیافه ی ناچار قبول میکنم علاوه بر وظایف قبلی نسخه های خطی همه شان را به نوبت پاکنویس کنم. پایین همه شان مهر بزنم و بفرستم. اما این بار حواسم هست هر شب قبل خواب دنباله ی دروغ ها را از زیر کلیدهای ماشین تحریر حتما پاک کنم

مسیو

اون چیزی که ما بهش میگیم شب با اون چیزی که ماهواره ها از بیرون مدار نشون میدن با اون چیزی که دهخدا نوشته فرق داره. ممکنه خورشید چندصد صباح پشت هم آمده باشه طلوع کرده باشه رو فرق آدمیان. ولی هنوز یک شب هم نرفته باشه 
 مفقوده محترمه موجود دوپای جذابی بود اما هیچ وقت معلوم نشد جذابیت مربوط به کجاش میشه

Wednesday, November 19, 2014

قبل از افتادن چند لحظه به چشمم گیر کن.

بین من و خودت بایست. شانه هایت را لای دستهام چفت کن که نلرزد. بعد شروع کن به یواش آواز خواندن. با زبانی که هیچوقت نفهمم اش 

رفته بودم یک مدل جدید ارائه کنم پای تخته نمیدونم چی بهم الهام شد که احساس کردم خودم گویاتر از تصویر نرم افزارم. دکمه زدم پرده پاور پوینت رفت بالا ماژیک سبز و مشکی برداشتم تمام سعی ام کردم با چند تا گردالی و خط  منظورم رو برسونم. یه جا دست به سینه واستادم با اعتماد به نفس پرسیدم حالا فک میکنین این شبیه ترین مکانیزم به چیه؟ یکی از اون ته گفت فولکس . خیلی جدی و بدون مقصود تمسخر. بقیه به انضمام استاد بد نگاش کردن ینی وقتی یه خانوم محترم داره بحث علمی میکنه مزخرف نگو مرتیکه. حالا کار ندارم از اون فاصله نقاشیم بهش شباهت داشت یا نه کار هم ندارم که چقدر بعدش زر زر کردم و انگار نشنیدم حرفش رو. مساله اینه که الان سه چهار ساعت گذشته من هنوز پیاده نشدم همه چی سیاه سفیده. دهه هم سی. صندوق عقب هم یک سبد توش ساندویچ کوکو با فلاسک. سر هر پیچ یک دور چپه میشه

Tuesday, November 18, 2014

تاچ لس


گلوله

یک جایی از جمله را کم آورده ای. آرنجت را سفت گرفته ای. چشم دوخته ای به عبور تمام ایستگاه های شهر. لاکت را آرام از پشت در می آوری قل میدهی وسط اتوبان یکی زیرش میکند. صدای کند و ممند ترک برداشتن و خرد شدن و شکستنش تکرار میشود. انگار هی دنده عقب بگیرد که دوباره از روش رد شود. که چند باره.  یک نفر از پشت سرت چند کلمه ی نرم و پنبه ای جا میدهد توی گودی خالی شده کمرت. دقیقا همانجا که کم آورده ای. برمیگردی هیچ چیز نیست. هیچ کسی لطف به دست نه‌ایستاده. انگار از اول چفت بوده ای. انگار یک توده ی گرم از جنس خودت همیشه آنجا بوده. ولی هزار بار غریبه.

یک آدم تنوع نطلب زاغارتی هستم که خودم فقط بهش آگاهم. بعضی وقتا فکر میکنم اگه پرنده بودم هم هیچی عوض نمیشد جز اینکه گوشه اتاق میشد گوشه شاخه. ازوناش نبودم که کون طی طریق در آسمان بیکران اینور به اونور داشته باشم عالم رو از زیر بالم ببینم بهم خوش بگذره. یعنی میخوام بگم اگه تغییر میکنم اگه مسیرم هی این ور اونور میشه اگه گه های مختلفی رو امتحان میکنم واسه اینه که مجبورم. تا از وضعیت موجودم اذیت نشم از جام تکون نمیخورم و به نظرم اونکه تکون میخوره بیماره و باید درمان بشه. خودم نسخه شو مینویسم شخصا.

Monday, November 17, 2014

هر آنچه سخت و استوار است اوریگامی میشود


دو گوشه چند تا ایمیل رو تا کرد بعد از وسط برگردوند شبیه موشک. گذاشت تو کیسه فریزر مخصوص تو کشوی میزش
از کنار باد بی محل رد میشم و تنه میزنه بهم. تعادلم رو از دست میدم. یدونه گرگ از درونم ول میکنم بره ببینه چیکار میتونه بکنه باهاش. نشستم پشت فرمون ضبط رو کم میکنی میگی این صدای کلاچ اذیتت نمیکنه چرا نمی بری چک آپ میگم چیزی نمیشنوم. میگی آها. گرگ چنگولاش تمیزه نتونسته کاری کنه سرخورده و وحشی تر برگشته کنار بقیه. میگم پولات رو چرا اینجا نگه داشتی وقتی خودت نیستی همش ببر اونجا. زندگیتو بکن. میگی هیچ جا اینقد سود نمیدن. صدا رو خودم زیاد میکنم میگی تو باز سرماخوردی. میگم نه بابا خوب شدم تازه. میگی تو دماغی پس چرا. میگم صبای پاییز اینطوری ام فک کنم. میخندی میگی نرو این روزا پارک. آلوده ست هوا بابا. باد این دفعه یک عالمه قاصدکای گنده و خاکستری میاره میریزه رو شیشه روبرو برف پاک کن میزنم. دخالت میکنی چون فک میکنی شیشه رو میخواستم بشورم و اشتباهی زدم. میگم کثیف تر شد که. میگی زندگیه دیگه. 




Sunday, November 16, 2014

 باهام دوس شد به این شرط که بریم تو اتاق باهم برقصیم بدون آهنگ . آخرش رفتم سمت لپش ببوسم گفت نه هنوز. دم رفتنی گفتم دختر من میشی حالا ؟
 گفت دخترت؟ من فکر دیگه میکردم
.
 عن تر چی فک کرده راجب من

welcome to reality

خوردمش

این شیر را ختنه کردی بچه آهوجان

تصمیم بعدیم اینه که با حرف آخر جمله ای که تو مغزم تموم میشه جک بسازم بهش بخندم و اینقدر بطور متمادی ادامه بدم تا در نهایت خنده هه مال من بشه واقعنی

صدا آخرین عضوه که می میره

چند سال گذشته و تاریخ هیچ چیز ثبت نکرده. کلا مدلشه تاریخ. از هر چی خوشش نیاد ثبت نمیکنه. من با پیژامه رو کاناپه لم دادم به حباب لامپ بالا سرم زل میزنم.هیچ کس توش نیست این دفعه. داستان از پشت حباب پر از اتفاق های کج و معوج که دست و پات رو باز گذاشته. کاغذ دیواریا فرق نکردن کهنه و کر و کثیف شدن ولی هنوز هیچکس نرفته پاره شون کنه. هیچ کس جرات نکرده.
 چند تا سیم دارن اون تو رعد و برق درست میکنن رو هم. قصه همون وسطا شروع میشه. صداش میاد. یک جاهایی پرز بهش چسبیده. مشغول برداشتنش میشم. جدا نمیشن. دستم رو خیس میکنم میکشم روی تمام ماجرا . هیچی به دستم نمیاد. 

Wednesday, November 5, 2014

ابر میشود

هنوز تا هوای مه گرفته روی بالکن اش سرد میشود؛ چشم اش را از آسمان برمیدارد، می اندازد به رخت آویز کناری. دستش را توی جیبش میکند سر انگشت اشاره اش را میگذارد لای نوک پرستو آرام بگیرد. بعد هرآنچه تو سینه اش جمع کرده فوت میکند بیرون
آدمی بود که به راحتی میشد فراموشش کرد. خیلی دلش میخواست کمپانی رو صفحه آخر دفترچه راهنمایش مینوشت که این خاصیت خودش است. نه قابلیت بقیه 

Monday, November 3, 2014

اگر این دو روز که بی وقفه بارید با دهن باز میخوابیدم زیرش تابحال یا دریاچه شده بودم. یا تمثالش در گوشه ای از شهر. الان ولی هیچکدوم
مگر چند نفر دیگر بجز من بلدند روبرویت آرام روی صندلی بشینند بدون هیچ نگاه معنی داری سهم جنونت را بدزدند. تو پیر میشوی. قبول کن. و تازه آن وقت هم شاید زود باشد. تو میمیری. ولی من تبدیل به صندلی میشوم

هول از من رفته بود و شب خود تو بودی. که هزار بار هواپیما ازت عبور میکرد و هیچ کدام را نگه نمیداشتی برای خودت که اگر و اگر کودکی یکبار از پنجره برایت دست تکان داد از چیزی که یواشکی نشانش میدهی خنده اش بگیرد. تو اصلا به اینها فکر نمیکنی همانطور که به من

درون رابطه مان زنبق بود

هر روز بریده شدم بعد چند سال همسایه پایینی از سقفش خون آمد. ترسید. رفت و خانه متروکه شد همچنانکه میپسندیدم
.
روی سطح رقیق اتاق؛ آینه گذاشته بودم لباس های مرتب میپوشیدم و لبخند میزدم. چشمم نمیدید. نه قرمزی نه لباس نه خودم نه
 شیارهای عمیق رویش
.
 بدون اینکه بخواهم یا حتا بفهمم وضع اینطور بهتر میشود، از سر اتفاق، در و پنجره ها را باز کردم همه چیز بیرون ریخت جز 
خرده های تیز و بلور گلدان که در آغاز بود. و عفونت
.
درون رابطه مان زنبق هست هنوز

Sunday, November 2, 2014

بازم شخمم بزن

دلتنگی شاخ و دم داره. اینجور وقتا با یه پلتیک کله‌ت رو از یقه میدی تو، دستاتم از آستین که معلوم نشی. میری به جنگ دیوا

غمت

وقتی خیلی بالا میشینی حواست رو هم فقط بین دور و بری هات تقسیم میکنی درحالیکه یکی از خیلی پایین هنوز یه گوشه کوچولو از حواسش دستنخورده برات نگه داشته عذاب وجدان نمیگیری؟

Friday, October 24, 2014

بعضی وقتا درباره ی بعضی نفرات یه لبخند معمولیشون نسبت به هرچی یا حتا بیدلیل که شاید مال میمیک صورتشونه رم میذارم پای محبتشون به خودم. خوشم میگذره. اساسا انسان ممنونی ام در قبالشون. حالا احتمالا فک میکنن این اسکله. ولی عب نداره

به نظر منکه هر آبی ای دریاست

 من اون صفحه از تقویم رومیزی ام که خیلی عقب تر از امروزه موقع تلفن صحبت کردن کلمه های معنی دار بی ربط روم نوشتن موقع رفتن کندنم بعدم انداختن تو جوب. تو جوب خوبه. از لای بقیه ورقا بهتره 

از دست چیزهایی که خیلی مهمند قایم بشیم

 I hurt myself today to see if I still feel 

قبول کرد دستش را بدهد که برش گرداند روی همان کوهی که قبلا از بلندی اش با دستهای متزلزل نیمه باز پریده بود افتاده بود شکسته شده بود خورده شده بود و تمام شده بود. رهاش کند

Thursday, August 14, 2014

انگورهای درشت و سیاه مال خوردن نیست توی لپ تان امید را نگه دارید 

حالا که میدونی و من هم میدونم که میدونی پیش خودت باشم

 آنچه دیده نمیشود؛
 -چراغ را برعکس گرفته ای. مهربان نیست-
پتک میشود

 سرم را بلند کردم ساعت بعد از ظهر بود ولی یا نور نشانه گرفته بود و داشت به چشمم میریخت یا از چشمم داشت خارج میشد نمیفهمیدم. دستم را گرفتم به لبه. هیچ چیز نمی لرزید از چند نردبان روی هم بالا آمدم حالا تقریبا میدانم کجای من ایستاده ای 
تو از بازی خارج شدی چون کفش داشتی. موقع رفتن کفشهایت را عمدا نبردی. حالا من به پاهام کفش داشتم اما بعد از تو راه نبود. نرفتم. زیر کفی اش خاک بود و خون. من صبر کردم. آب خوردم هیچ کجام سبز نشد هیچوقت خارج هم نشدم تمام مدت داشتم با دستمال گوشه ی لب ات را پاک میکردم

Wednesday, August 13, 2014

عشق آدم رو میکشه ولی نفرت زنده نگه ت میداره. دسته بندی شده در رد مساله وسترن مدیسن

یک مدل جفتگیری انتزاعی تو لایه های مختلف مغزم رخ میده که نبایست. یعنی یک سلول میخواد به اون یکی تجاوز کنه باباش میفهمه یک گوله شلیک میکنه سمتش این میفته طبقه پایین که کارگرن همونجا یکی عاشقش میشه اینم آخرش تجاوزش رو میکنه اما اشتباهی. منظور نظرم اینه که اگه همون بالا تجاوزش رو میکرد درد نداشت. وانگهی میبینی داری به جنگل فکر میکنی صدای گرگ ها که دارن نزدیکت میشن میاد چند قدم برمیگردی عقب میبینی از پشت شونه هاتو محکم بغل گرفته، اینا همه داشت همون بالا تو مرکز فرماندهی اتفاق میفتادا منتها یهو قفسه سینه ت تیر میکشه. اینه که تو یک لحظه تو تماما میشی اون سلول کارگره که هم عاشقه هم بهش تجاوز شده هم نمی بایست کلن

Saturday, August 9, 2014

- ساعت چنده؟
+ دوره
- دِ دارم می بینم رو مچته بنال دیگه. واجبه
+ منم از رو همون گفتم دوره

روی سایه ام بخواب

هوا تا چند لحظه پیش آفتاب عطارد بود الان ابر ابر. دستت را بده من. فشار بدم. من دست ندارم

Wednesday, July 30, 2014

مسخره کردی ای یار

کف دستش را بو کرد و پشیمان شد از هر آنچه رفتن 
دوس دخدر داداشم به من میگه آجی. کلا هم دو سه بار همو دیدیم. آجی؟! کلمه ای که در موردش قبلا اگر قرار بود فکر کنم تصور میکردم  اهالی روستا به من که توی کلبه ام از بچه ها نگهداری میکنم بهشان درس اخلاق میدهم و شیرگاو میدوشم و به زحمت ازش ماست و کره میسازم سنم هم بالا رفته ولی نازا هستم؛ بگن
موسیقی که توی ذهنم است با نقش روی دامنم با چند ستاره که سطح فنجان قهوه میدیدم، راه افتاند هیبت شب را شکار کردند و دور لاشه اش را با ماژیک رنگی مشخص کردند که یاد همه بماند چه کسی مرد. و نه چه کسی کشت

گذاشتم از پنجره موج بیاید تو

با آقای فلانی قصد کردیم فعلا چند تا دیوار ویران کنیم بعد راجع به ستون ها جلسه بگذاریم

دونت ری ممبر

با همان صدای کشیدن گچ روی آسفالت کوچه پشت مدرسه حرف بزن. از آن سالها خیلی گذشته
از بالا که به جاده ها خیره میشوی اول چراغها میسوزند بعد تمام راه محو میشود. توی یکی از اینها عابری بود که می شناختمش. و این را یک جا نوشته بودم. فهمیدم که تو یواشکی خوانده ایش. قبلا دور کاغذ قهوه ای نبود

Monday, July 28, 2014

نقشه منم

شانه ی چپم را از زیر پونز بکش بیرون بگذار خون تا مرز قاره ها برود. اقیانوس ها کمتر آرام به نظر برسند. درد تمام شود

Saturday, July 19, 2014

تیغ بردار. خودت را جراحی کن. ته نخ بخیه ات را حتما بسوزان

 از بس نفس های بلندش را بیرون نداده بود چشم ها، لپ ها، گوشها، و کم کم همه ی صورتش باد میکرد تا وقتی تصمیم گرفت قبل ازینکه تمام بدنش بگیرد، یک نخ رنگی بردارد محکم ببندد دور گلو و کاملا از کالبد جدا کند. سر دیگر نخ را بگیرد دستش و شروع  کند توی ساحل دویدن

Wednesday, July 16, 2014

استاد دستم رو با مداد گرفت گفت نترس. اینجوری محکم بکش از کاغذ خجالت میکشی یا از خودت؟ 
.
.
ازینکه کسی به نقابم دست میزند حس خوبی ندارم

Monday, July 14, 2014

احساس میکنم زیاد فکر کردن به تو منو خوشگل کرده

Saturday, July 12, 2014

 اول گفتم بده با دستمال چشمت را ببندند بعد دور شو از صداها. و نورهای احتمالی.. من با مداد روی میز میزنم هر چه به دور شدن نزدیک  تر شوی شدید تر 
.
چند سال بعد بازی را برده ای و من هنوز یکسره به میز میزنم .
آنقدر دور شدی که نمیشنوی. که نمیفهمی برده ای . که نمی فهمی برای تو میزنم

Wednesday, July 9, 2014

گفتم یکی مثل دبرا رو میخوام تو زندگیم یکی که دارک پسنجرمو ببینه و بمونه؟ هولی شت من یک کثافت تمام عیارم خودم نـ میدونستم

نمیدونم چطور یک سریال میتونه سرنگ دستش بگیره و چند صد میل احساس بدبختی حقیقی به خونت تزریق کنه. فقط میدونم صبح با گلوی گرفته بلند میشم با چند تا مویرگ احتمالا پاره شده توی چشم. مال وقتی باید گریه کنی و نمیکنی وقتی باید فریاد بزنی و نمیزنی حتا بازوت رو هم گاز نمیگیری . یک جسم منبسط که اگر روی آب ولش کنی هی میره پایین تر حباب میفرسته ولی تقلا نمی کنه

Thursday, June 19, 2014

سرفه چرا همی کنی

ما از دور از لای غبارها که هی بزرگ تر میشد نگاه میکردیم. هر قطاری که میرفت ایستگاه را با صندلی ها، چراغها، تابلوها و آدم های نشسته و ایستاده اش میبرد

Wednesday, June 18, 2014

- طبق اصول موازنه معادلات واکنشهای شیمیایی در حال وقوع - 
 وقتی احساسات عمیق قلبی تان به کلمه تبدیل میشوند، به کلمه تبدیل شده اند، درون شما دیگر چیزی از جنس احساس عمیق قلبی
 وجود ندارد



به دلیل اینکه همه ی ما وقتی به مرگ فکر می کنیم پشت بندش ناخودآگاه جلب زندگی در گذر اکنونمان میشویم توصیه میکنم از قبل  چیزی برای جویدن، دود کردن پاره پوره و مچاله کردن یا ضربه زدن دم دست گذاشته باشید
لازم هم نکرده مرگ را همیشه در یک قدمی خود ببینید. اشیا جاندارانند

عاقلم من عاقلی بی قرارم

 امروز رو سپرده بودم به باد. با چند نفر شوخی کردم منتها چون بهم نمیاد بهشون برخورد. چون از دل کسی چیزی در آوردن هم بهم نمیاد دیگه امتحانش نکردم. تپه رو همونجور ریده رها کردم اومدم بیرون از اون فضا. مسیرهای شلوغ رو انتخاب کردم که دیر برسم خسته باشم به کارهام نرسم و موفق هم شدم . دیشب تو سایت هواشناسی زده بود امروز باد میاد اما الان چک کردم امروز سرعت جریان هوا از حالت عادیشم کمتر بوده چه برسه باد. 
 من حسش کردم ولی 

Tuesday, June 17, 2014

حواسم به همه چیز هست اما مراقب همه شان نیستم. بهرحال خواهم افتاد. نباید همه ی بهانه ها را از خودم بگیرم

احساس می کنم هرگز کسی اینگونه فجیع به تحمل کردن خود برنخاست که تو خاستی بدبخت

اینباکس: وسطی که دارم تحملت میکنم دوست دارم. معنیش این نیست که تحملت سخت نیست :)
ریپلای: سخت نیست پررو
اینباکس: چیزهایی که من تحمل میکنم تو نمی تونی چیزهایی که تو تحمل میکنی من نمی تونم. به این ترتیب همه چیزهای جهان تحمل میشن. فعلا ترجیح من اینه که اخم و تخم تو رو تحمل کنم تا خوبی های بقیه رو
اینباکس: ترجیح تو ولی من نیستم. میفهمم. ولی ترجیح خودم اولویت داره. تکلیفم معلومه. با خودم مهربونم. زبونم جلوت درازه 

Monday, June 16, 2014

برایم از جیب ات پرنده در بیاور

:
 بچه بود. براش مداد رنگی میخریدیم. بیست و چهار رنگ ازین جعبه فلزی ها. اون موقع ارزشش خیلی بود. بعد آخر سال تحصیلی جعبه رو باز میکردی هیچ کدوم دست نخورده بود جز جای دو تا آبی کمرنگ و پررنگش که خالی معلمش چند بار اولا بهم گفت نگرانه که مشکل بینایی داشته باشه تنه درخت رو هم آبی میکشه. گفتم نه بابا بچم. ازش بپرسی همه چیز رو میدونه. نمیدونم چرا اینجوری. از کلاس صداش کردیم
ازش پرسیدیم گفت به نظرش رو همه چیز باید سایه آسمون بیفته



Sunday, June 15, 2014

Should clean the voices

هیچ چیز سر جای سابقش نبود. مطلقا هیچ چیز. در عین حالیکه همه چیز سر جای خودشان بودند در مکان ثبت شده بودند. گو اینکه سالها سکونت داشته اند. هوا صاف؛ بدون باد. بدون آبی که تصویرها را رعشه بندازد. چند تا ماشین با فاصله های کم اطرافمان پارک بود توی شیشه اولی گذرا نگاه کردم. خودم بودم. جلوتر رفته بودیم توی بعدی مکث کردم شاید شناخته شوم احتمالا به شکل خوف آوری کش آمده بودم یا چیزی شبیه این. جلوی آخری ایستادم خیره شدم. خودم نبودم. 
.

یکبار باید حالی ام میشد مال اینجا نیستم. یکبار که بخورد توی صورتم بعد از آن بتوانم نبودنم را آشکارا ببینم. بعد بخواهم تو هم باورکنی. بخواهم حالت موقع پاک کردن قاب عکس‌ها همانطوری باشد که وقتی میخواهی بخوابی که وقتی میخواهی لباس اتو کنی که وقتی میخواهی تیکه های شکسته لیوان را از کف زمین جمع کنی
فرزندم برای کسی که برایت ارزشی قائل نیست ارزش مضاعفی قائل شو. همانا این به تو کمک می کند که بفهمی به تنهایی تا چه میزان  قابلیت و انعطاف بدنی برای سرویس کردن دهان خودت را داری

شاخ و شاخه با تو میرویند. یا هر چه بریدنی ست

 تیزی کوه رو حس میکنم و برف روش رو .. بلدم دستم رو بگذارم زیر گلوم آروم فشار بدم ببرم وسط کویر. آتشفشانش رو بترکونم و منتظر بمونم همه ی تنم رو فرا بگیره
بلدم صدای انفجار رو میوت کنم و فقط از تصویر لذت ببرم
دیگه هیچ چیز خارق العاده ای وجود نداره. فقط دلم میخواد به جای این توهم ها چیزی درونم سر میخورد که برای یک لحظه بهش
 مطمئن باشم.

Saturday, June 14, 2014

 از بیرون هیچ کس خودش نیست. هر آدم مجموعه ای از یادهایی ـه که تو سر بقیه جا گذاشته . اگه تو سر کسی یادش نباشه اون آدم نیست. به همین ترتیب، از خیلی بیرون تر، جمعیت جهان صفر کمتری داره
 و چشم های مرغوب تری. و زمین کافی تری برای هر نوع کشت 

Tuesday, June 10, 2014

آخر جلسه یک خودکار برداشتیم همه با هم ضربدر قرمز کشیدیم روی برآمدگی کنار شست مان. همه با هم بزرگ شدیم. یا آبی شد یا سبز یا سیاه یا پاک. فقط رنگ مال چند نفر نرفت

سرت را بگذار جایی که قلبم زمانی آنجا بود

داشتم قانع میشدم بالاترین طبقه آسمان جای دوریست برای تصمیم های مهم گرفتن میشود همین بغل پله ها تکیه داد زانوها را جمع کرد توی شکم بعد نفس عمیق بکشم فکر کنم که قسمتی از تو برای من بس هست؟ اگر هست میشود برداشت اش و برد و از خودت دورش کرد؟ اگر نیست ..اگر نیست ظهر کی تمام میشود؟ به قیافه ی شهر و بچه ها میخورد که عصر باران ببارد؟ اگر نبارید سینه ام را  زیر کدام درخت...
اگر هست.. 

Friday, May 30, 2014

همه ی اضلاع بدنش مماس با دیوار بود

یکم دیگر بگذرد پهلوی پنجره اتاقم صخره سبز میشوم. ریشه اش میدود به آن سوی خیابان، که آسمانش با نگاه کردن تمام نمیشود

Monday, May 19, 2014

Hey Creatures

دهن منو صاف کنین قبل ازینکه دهنتون رو صاف کنم
گفتم ببوسمت مگرم درد اتفاق

Sunday, May 18, 2014

وقتی داری حرف میزنی به این فکر نمیکنه که چی میگی. به این فکر میکنه که چی باعث شده اینارو بگی. اینطوری هم کیف داره هم ترس

Monday, May 12, 2014

Sunday, May 11, 2014



بعد از ظهر بود از فرعی پیچید جلوم و چراغ ماشین شکست پیاده شدیم خیلی معذرت خواهی کرد مدارک را جابجا میکردیم که گفت امروز حالم خوش نیست هوا هم مزید بر علت. داشتم حساب میکردم چندم اردیبهشت مانده ام مگر، که با شست و اشاره اش چشمهاش را مالید ادامه داد همه جا را مه گرفته بود ندیدم. توجیه شده بودم مدارکش را پس دادم

Saturday, May 10, 2014


- نه نمی ترسم. حالم از هر وقت دیگه ای واقعی تره. و این منو میکشه ناخدا 

در درزهای من دانه ای

عود کرده بودی و باید می بُریدمت
و کُند بود 
و کُند بودم
تا همه ی دور. تا نهایت مسیر
خوب چکه میکنی
خوب تمامم .. 
 

Tuesday, May 6, 2014

وقتی توی مرحله ی بعد داری گلوی اژدها را گاز میزنی و تمام حواست به جون های مانده ات هست. نمی توانی به کسی که مرحله ی قبل موقع پریدن از روی برگ های شناور افتاد توی حجم مذاب و آتش و تمام شد؛ بگویی من هم آنجا بودم. میفهمم.
 هنوز عادت دارم گوشم رو بچسبونم به پنجره های سرد و منتظر بشم یکی از پشتش با مته وارد بشه همه ی حباب ها رو بترکونه و وقتی تموم شد، باورش بشه چیزی جز این نبودم.
نبوسیده میشناسمت ولی اونقدری عوضی هستم که وقتی میپرسی بهت نمیگم چه جوری ای. که فرصتی که بخوای ثابت کنی اونجوری که فکر میکنم نیستی رو بگیرم. 
بدون توضیح محکم ترم 

Friday, May 2, 2014

test

اگر قرار بود بین انتخاب کردن و انتخاب نکردن یکیو انتخاب کنم انتخاب نکردن رو انتخاب میکردم که به ریتم مثبت منفی جمله بیاد. حالا اگه قرار باشه بین انتخاب کردن، گردالی توپر، انتخاب نکردن، مربع تو خالی، با دوران پادساعتگرد چیزی انتخاب کنم. میرم بعدی

در خصوص عموم؟ در عموم خصوص؟ هر دو؟ هیچکدام؟ تف؟

هسته مرکزی زندگی (یا اونچه به زندگی موسوم است) من درست همون تفکر زمانی که هنوز مدرسه نمی رفتم مونده . و با اینکه تا بحال انفجارات زیادی هم رخ دادم نه تنها نابود نشده بلکه همه در گرو رشد تریجی همون هسته اتفاق افتادم. مطلب چرت به نظر میرسه و احتمالا دلیلی برای ذکرش وجود نداره اما کشف مساله تازگی که داره. برای خودم اقلکندش. میخوام همین وسط عمیق شین رو یک پروسه یک ساله از یک موجود زنده. اینکه میگم زنده در خصوص عمومه وگرنه بعضن به کنه پروسه یکساله یک ماده مرده هم دقیق شدن جواب داده  
بعد هر چی تو ذهن تون شکل گرفت؛ کل اون تصویر یکسال رو بریزین تو قیف از ته ش ببینین چی در میاد. یکسال دیگه رم همینکار کنین یکسال دیگه رم. هر چی سال های بیشتری آزمایش کنین خب نتیجه مستندتر. 
برا من چیزی که بیست و پنج سالگیم اومد بیرون همون موجودات فضایی بودن که پونزده سالگی م میومد. که پنج سالگی م. ما سه تا بودیم با همین یک راز. جدیدنا از یکیمون پرسیدم از تو قیف چی در میاری گفت خامه کیک فرفری گفتم غربتی میشی سفینه قورت نمیدی دیگه یعنی. خندید برامون. جم کردیم دست و پامون رو از بحث.
همین جدیدنا حس میکنم اسید باتری جای خون تومه بدین نحو که خورده شدم توسط سیال جاری توی خودم ولی همین وضعیت ناپدید و تمامن خورده شده هنوز از قیف آدم فضایی میده بیرون یالعجب/ 

اینجور وقتا کف پام موج تولید میکنه. موهام رو شونه میکنم دراز دراز میندازم تو آب سبز میشه میپیچه دور مچم .یادم می افته دریا برا من چه ماده چه مفهومش؛ تعریف نشده ست. و این مزیتشه. خاصه وقتی زیر نویس بره فیش اند فلای..انگار مولکول های آب دست بشن بزنن تو صورتت از دایره حواست جدا شی پرت شی یک گوشه بلور شی و ته نشین. از جای جدیدت راضی ترم باشی. بلور خسته نمیشه. حداقل اینطور امیدوارم.

Thursday, April 3, 2014

من خدای نشانه هام. حال آنکه باورم نکنند

می فهمم وقتی روبرومی و سرت پایینه و میخوای که بالا باشه ولی به روم نمی آرم این کمترین عکس العملمه. می فهمم وقتی داری قسمت دهنی شده ی بستنی م رو میخوری و میگی برات مهمه. باز به روم نمی آرم تو دلم میگم میدونم. این بیشترین عکس العملمه.
ترکت نمی کنم. منتظر میمونم ترکم کنی. به نفع خودت ترکم کنی. به نفع خودم نشسته ام پهلوی پنجره ها و از بالا به هیچ چیز پایین نگاه نمیکنم
.
 به عینک دودی جامانده روی میز: من تنه ی قوی ای نیستم. تنها شاخ هام دوست برف هان. و گنجشک ها را آشیانه درخت دیگری ست.

Monday, February 17, 2014

ه آخرِ تنها -- چ ا ه -- م ا ه -- آ ه --


دورم شلوغ شده بود یکجوری که به خیلی ها می گفتم عزیزم. خوشم آمده بود و تبدیل شده بودم به این آدم های دوستداشتنی که دیده اید که هی زیاد و زیادتر هم میشوند. تا که شروع کردم به از دست دادن. تقصیر خودم نبود. نمی خواستم و از دست میدادم یکی یکی، همه چیزم را غیر همان آدم ها.

 .

 انگار پرده دوم باشد انگار همه از قبل بدانند. انگار پرخاش کرده بودم و دیگر نگفته بودم عزیزم. پل. بدون اینکه بفهمم یا صدای هولناکی بیاید پل های آن پشت ویران شده بودند. نوک انگشت ها گوش و بینی ام یخ زده ولی فعلا فکر می کنم می ارزد 

Sunday, February 16, 2014

چه وعده ها که میدهی به رغم ناتوانی ات

صبر کردم سرت شل شود کج بیفتد روی گردن ات. کفش هام را در آوردم و با پنجه آمدم. قبلا توی خوابم گفته بودی تو بیا. خودم نگهت  میدارم

Sunday, February 2, 2014

درست یا نه ولی با یک یا دو اثر قشنگ هنر مند رو قضاوت می کنم جوهره اش را در می آورم برا خودم بعد توی ذهنم همان تصویر جزء شده می ماند. مثلا رفتم بیگانه دیدم. از اون تصویر انتظارم به هیچ وجه این نبود ولی بلیطم را انداختم تو صندوق خیلی پسندیدم ها چون توکلی ماهیت ذهنش را دوست دارم در پس زمینه ی سرم. یا هیچ وقت نمی توانم در اوج نارضایتی ام از لیلا حاتمی ناراضی باشم. همیشه مقصری پیدا میشود که عزیزان مرا تبرئه کند. بجز کارگردان ها نویسنده ها و کلا هنر مندها، از این گه خوری ها راجب آدم های معمولی دور و برم هم آنقدر زیاد می کنم که سرطانش را گرفته ام

Friday, January 31, 2014

پراید از پرنده می آمده

لواشک های خانگی بی مصرف دندان کند کن. نظرم امروز راجب شان همین است
ریحانه شوخی نکرده بود. واقعا عروسی میگیرد
زمستان خیلی لفت ش میدهد آدم را لخت کند حالا یا بلد نیست .
حلزون هام مردن بدون مراسم خاصی خاکشان کردم 
دارم یاد میگیرم دوست نداشته باشم بعدش میخوام به رقیه هم نشان بدهم
نه اتفاقن سرم خیلی شلوغ و ریدمان است.

Thursday, January 30, 2014

Not as a loser


یادم باشد قیافه ی پشیمانت را از یاد ببرم از یاد ببرم از یاد ببرم از یاد ببرم از یاد ببرم

یک بازی میکردیم که باید توش طرفین یکی در میان و پشت هم از هم سوال هاشان را بپرسند. و خب ما هم باید بدون فکر و خیلی سریع جواب سوال ها را میدادیم و الا می سوختیم. چون آنقدر سریع نمی شد دروغ گفت توی دلمان کیف میکردیم از بر ملا شدن رازهاش. این را گفتم که بگویم بالاخره یکجای بازی پیش می آید که یکی مکث می کند تا جواب بدهد و طبعن میسوزد هم. اما نه آنقدر که روبرویی اش

Monday, January 27, 2014

به تو هیچ اعتراضی نیست. زه ببند و خون بریز و خاک به پا کن. و اگر توانستی آنچه از خودت در دلم دارم را بکش

Sunday, January 19, 2014

کوله و ترس و سایه اش را

کاشکی واقعن مال خودت بود. واقعن بود. و میدید داری یکبارکی خالی میشوی از هر آنچه مفهوم. میشد بهش گفت لطفنی تا یکجای مسیر بار و بندیلم را تو برام بیار.
خودش حالی اش بشود از ضعف نیست.از قبل هم یادش باشد هیچوقت توی کوله ت چیز مهمی نداشته ای که بخواهی اش. فقط تنهایی میترسی. و نه اینکه از تنهایی بترسی.
میشد بهش گفت ترسم شبیه سایه ت قد کشیدنی ست.
و قبول کند که ازت بگیرد.


Saturday, January 18, 2014

..یک لحظه، یک لحظه ی دیگر صبر کن. سگک پشت پیراهنم اذیتم می کند
خب. الان آماده ی آماده ام. گولم بزن

Saturday, January 11, 2014

فرصت را کور کنید. با سلاح گرم

به راحتی می توانست قبل از تسلیم شدن تخریب کند و مطمئن باشد عواقبی نخواهد داشت. ولی تنها یک قسمت از خودش را که میخواست به همان روش دلخواهش بمیرد، جا گذاشت. و ادامه داد
نابلد ولی همه چیز خیلی برازنده اش بود؛ جز چشم ها، که از تن جدا می نمود. هرشب که تمام قریه یکجا فرو می رفت توی آب؛ سیاهی ها شناور میماند. بعدها گفتند زن شیدایی اش اهل نبود. از جایی می آورد که گهواره نداشت