ما از دور از لای غبارها که هی بزرگ تر میشد نگاه میکردیم. هر قطاری که میرفت ایستگاه را با صندلی ها، چراغها، تابلوها و آدم های نشسته و ایستاده اش میبرد
Thursday, June 19, 2014
Wednesday, June 18, 2014
:ی
- طبق اصول موازنه معادلات واکنشهای شیمیایی در حال وقوع -
وقتی احساسات عمیق قلبی تان به کلمه تبدیل میشوند، به کلمه تبدیل شده اند، درون شما دیگر چیزی از جنس احساس عمیق قلبی
وجود ندارد
وجود ندارد
عاقلم من عاقلی بی قرارم
امروز رو سپرده بودم به باد. با چند نفر شوخی کردم منتها چون بهم نمیاد بهشون برخورد. چون از دل کسی چیزی در آوردن هم بهم نمیاد دیگه امتحانش نکردم. تپه رو همونجور ریده رها کردم اومدم بیرون از اون فضا. مسیرهای شلوغ رو انتخاب کردم که دیر برسم خسته باشم به کارهام نرسم و موفق هم شدم . دیشب تو سایت هواشناسی زده بود امروز باد میاد اما الان چک کردم امروز سرعت جریان هوا از حالت عادیشم کمتر بوده چه برسه باد.
من حسش کردم ولی
Tuesday, June 17, 2014
احساس می کنم هرگز کسی اینگونه فجیع به تحمل کردن خود برنخاست که تو خاستی بدبخت
اینباکس: وسطی که دارم تحملت میکنم دوست دارم. معنیش این نیست که تحملت سخت نیست :)
ریپلای: سخت نیست پررو
اینباکس: چیزهایی که من تحمل میکنم تو نمی تونی چیزهایی که تو تحمل میکنی من نمی تونم. به این ترتیب همه چیزهای جهان تحمل میشن. فعلا ترجیح من اینه که اخم و تخم تو رو تحمل کنم تا خوبی های بقیه رو
اینباکس: ترجیح تو ولی من نیستم. میفهمم. ولی ترجیح خودم اولویت داره. تکلیفم معلومه. با خودم مهربونم. زبونم جلوت درازه
Monday, June 16, 2014
برایم از جیب ات پرنده در بیاور
:
بچه بود. براش مداد رنگی میخریدیم. بیست و چهار رنگ ازین جعبه فلزی ها. اون موقع ارزشش خیلی بود. بعد آخر سال تحصیلی جعبه رو باز میکردی هیچ کدوم دست نخورده بود جز جای دو تا آبی کمرنگ و پررنگش که خالی معلمش چند بار اولا بهم گفت نگرانه که مشکل بینایی داشته باشه تنه درخت رو هم آبی میکشه. گفتم نه بابا بچم. ازش بپرسی همه چیز رو میدونه. نمیدونم چرا اینجوری. از کلاس صداش کردیم
بچه بود. براش مداد رنگی میخریدیم. بیست و چهار رنگ ازین جعبه فلزی ها. اون موقع ارزشش خیلی بود. بعد آخر سال تحصیلی جعبه رو باز میکردی هیچ کدوم دست نخورده بود جز جای دو تا آبی کمرنگ و پررنگش که خالی معلمش چند بار اولا بهم گفت نگرانه که مشکل بینایی داشته باشه تنه درخت رو هم آبی میکشه. گفتم نه بابا بچم. ازش بپرسی همه چیز رو میدونه. نمیدونم چرا اینجوری. از کلاس صداش کردیم
ازش پرسیدیم گفت به نظرش رو همه چیز باید سایه آسمون بیفته
Sunday, June 15, 2014
Should clean the voices
هیچ چیز سر جای سابقش نبود. مطلقا هیچ چیز. در عین حالیکه همه چیز سر جای خودشان بودند در مکان ثبت شده بودند. گو اینکه سالها سکونت داشته اند. هوا صاف؛ بدون باد. بدون آبی که تصویرها را رعشه بندازد. چند تا ماشین با فاصله های کم اطرافمان پارک بود توی شیشه اولی گذرا نگاه کردم. خودم بودم. جلوتر رفته بودیم توی بعدی مکث کردم شاید شناخته شوم احتمالا به شکل خوف آوری کش آمده بودم یا چیزی شبیه این. جلوی آخری ایستادم خیره شدم. خودم نبودم.
.
یکبار باید حالی ام میشد مال اینجا نیستم. یکبار که بخورد توی صورتم بعد از آن بتوانم نبودنم را آشکارا ببینم. بعد بخواهم تو هم باورکنی. بخواهم حالت موقع پاک کردن قاب عکسها همانطوری باشد که وقتی میخواهی بخوابی که وقتی میخواهی لباس اتو کنی که وقتی میخواهی تیکه های شکسته لیوان را از کف زمین جمع کنی
شاخ و شاخه با تو میرویند. یا هر چه بریدنی ست
تیزی کوه رو حس میکنم و برف روش رو .. بلدم دستم رو بگذارم زیر گلوم آروم فشار بدم ببرم وسط کویر. آتشفشانش رو بترکونم و منتظر بمونم همه ی تنم رو فرا بگیره
بلدم صدای انفجار رو میوت کنم و فقط از تصویر لذت ببرم
.
دیگه هیچ چیز خارق العاده ای وجود نداره. فقط دلم میخواد به جای این توهم ها چیزی درونم سر میخورد که برای یک لحظه بهش
مطمئن باشم.
Saturday, June 14, 2014
Tuesday, June 10, 2014
سرت را بگذار جایی که قلبم زمانی آنجا بود
داشتم قانع میشدم بالاترین طبقه آسمان جای دوریست برای تصمیم های مهم گرفتن میشود همین بغل پله ها تکیه داد زانوها را جمع کرد توی شکم بعد نفس عمیق بکشم فکر کنم که قسمتی از تو برای من بس هست؟ اگر هست میشود برداشت اش و برد و از خودت دورش کرد؟ اگر نیست ..اگر نیست ظهر کی تمام میشود؟ به قیافه ی شهر و بچه ها میخورد که عصر باران ببارد؟ اگر نبارید سینه ام را زیر کدام درخت...
اگر هست..
Subscribe to:
Posts (Atom)