Monday, January 19, 2015

کله ی چند تا سنجاب از توی پشمای دور کلاه کاپشن اش میاد بالا. یکیشون سرش کجه و میگه که میخوان همگی بیان بشینن رو شونه ی من. خودم رو می برم نزدیک تر. میخوام که در نوشابه ی منو باز کنه. رو شونه م قدمای تند تند جونورارو حس می کنم. باز میکنه و تحویلم میده. باید برگردم سر جایی که بودم ولی چند تا دیگه موندن. چند لحظه مکث میکنم. نگاهمو ازش گرفتم. ولی بازم موندن. رفتار من متعجبش نکرده پس چرا برمیگردم. چرا برگشتم
صدای جمعیت سنجابای رو شونه م که دارن گریه میکنن تمام راهِ برگشت تو گوشمه. یک جور آیین مدارانه ای عزاداری میکنن تخم جنا. توی خوابم چند تا سنجاب خشمگین میبینم که هیچ کاری نمی کنن. ردیف نشستن رو یه شاخه و خیره شدن به گودی ترقوه م و تموم نمیشه. دلم میخواد قبل ازینکه بیدار شم حمله کنن و تموم بشه. 

No comments:

Post a Comment