Sunday, December 15, 2013

حالا که دیگر رود نامه ای را بالا نمی برد. برف بهانه ای نمیشود. دردهای مشترک را قایم میکنیم چون مشترک است. خیره نمیشویم چون معمولی نیست. حالا که دیگر پاک کن های ساده جوهره را هم پاک میکند؛
 دوست دارم خیال کنم از اولش شبیه هم بوده ایم. نه شبیه ات شده باشم.

Sunday, December 8, 2013

دودش مرا گرفت

نه الان که پلیورت را با یقه ی پیرهن چارخانه ی زیرش ست میکنی لبخندت را از قبل توی آینه تمرین کرده ای. سیگار میکشی و خوب نگاه میکنی و حقوق زنان بلدی. مربوط به وقتی که با انگشت هات اسلحه میساختی قایمکی میگذاشتی رو پیشانی عروسکها

Saturday, December 7, 2013

یادم افتاد پاییز هشتاد و نه بود. برای چند دقیقه دوتایی تنها شده بودیم پشت میز. بعد پنج شیش بار مراوده رودرواسی داشتیم هنوز. معلوم بود بحث قبلی جمع توی سرش میچرخید. بین اون همه صدا و شلوغی بهم گفت بقیه رو میتونم تصور کنم واقعی و عمیق خاطرخواه یا بدخواه داشته باشن. تو رو نه. گفتم وا. چهره ش رو تو هم کرد گفت میدونی بسکه یجوری ای. سُری. خسته نشدی؟ یکم عوض بشو.

Saturday, November 30, 2013

زردمبو. زردمبوی عزیزم

تا بود حرف پریده در گلو بود. سرفه ها تب دار و کیوسک های تلفن دو ریالی/دقیقه ای

Thursday, November 28, 2013

Don't sleep tonight. please.. and take care of your shadow

Thursday, November 14, 2013

مدامم بلع میدارد

این جور بعد از ظهرها کجکی می نشست روی صندلی آشپزخانه خرده نان ها را بازی بازی میجوید به خودش میگفت اگر در چاه کنار لباسشویی را بر دارد ممکن است گند کشیده شود به باورش. ممکن است هم نه. چندتا بهانه ی خوب هم داشت که نمی گذاشت امتحان کند.

Tuesday, November 12, 2013

سناریو

گفت همینجوری کتاب کادو نمیدن. گفتم کادو ندادم بخون برش گردون. صفحه اولش رو باز کرد گفت یه چیز بنویس معلوم بشی. تاریخ زدم گفت الان معلوم 
شدی؟ یکم خودکار رو بین دو تا انگشتم چرخوندم که فکر نکنه خبریه بعد نوشتم من. خط زدم. نوشتم زن اهل دنیای تو بود.

Monday, October 21, 2013

سوت میکشم

کر بودم و کارم توی معدن بود. داستانم یواش یواش از دیواره ها آماس میکرد. 
وااااو. از خوابم بیرون هم می آیی

Thursday, October 17, 2013

به چشمانت نگاه می کنم: انعکاس تند آبی ماه ژوئن

Angel Flores-

Friday, October 11, 2013

نگا چقدر همه حرف دارن برای گفتن. چه با کمالات. آدم خوشش میاد. تو چی داری 
یه مشت تیله دارم تو جیبم
یکیشو میدی
بیا
با یکیش نمیشه بازی کرد
بیا
همه شو میدی
جیبتو بیار
نیگا همه چه نظرای قشنگی دارن. با مسما. تو چی داری
یه مشت تیله دارم تو جیبم
ببینم
نمخوام
دیوونه

یاد بگیر یادت برود

ازم خواسته بود بعنوان دوست و مجرب کار یک لیست مختصر از بایدها و نبایدهای اینجا برایش بنویسم. از اینکه چی بهتر است بپوشی چی بخوری چجوری رفتار کنی که کمتر سوالپیچ شوی و هر چه لازم بود. آخرش توی پرانتز نوشتم در ضمن مراقب تصویرهایی که میسازی خیلی باش. فراموش نکن آدم خیالاتی ها وقتی میشکنن که تصویرهاشون میشکنه. تنها و تنها خودشون مسئول تصویرهاشونن و تو عقوبتی که گرفتارش میشن شریک ندارن. 
دوست دارم فکر کنم جای بهتری پیدا کرد که هیچکدام ازینها که من نوشتم را نمیخواست که رفت.هیچکدام
دلم یکجور ناجوری مستعد سوداست. خیلی زود جمله هایت را تمام کن وگرنه حق نداری برف بباری و نگذاری زیرش آنطور که میخواهم قدم بزنم. آنطور که میخواهم دفن شوم 
دارد از پستی های صورتت تردید میریزد دخترک

گر دلی از غمزه دلدار باری برد مرد

همه ی چیزهای مهمی که جدا جدا ازشان نفرت دارم را یکجا داری. این هوا دوست داشتنت هوس است. ملس است. مثل بیس جامپری که یواشکی حس میکند ضامنش نمیچرخد، چترش باز نمیشود، میپرد اما

وی رخ زرد به خون‌آبه منقش میداشت

ممکن بود دوام بیاورد، گوشتش بیرون نزند، دلمه نبندد؛ ممکن بود هیچوقت لازم نشود بالای جراحتش را آنقدری سفت ببند که عضوی بیفتد.  ممکن بود اصلا بدون شروع تمام شود. خیلی چیزها ممکن بود. اما سرش را انداخت پایین بدون هیچ درکی از خونریزی قدم های تندش را میشمرد. گاهی هم که از دستش در میرفت دوباره از جایی که یادش بود میگرفت. میشمرد. 
از جایی که یادش بود، بعد نداشت. گرفتن نداشت. شمردن نداشت

Thursday, September 12, 2013

تا قبل از این که اتفاقی صدای خواندن‌ات را وقتی چایی آتیش میکردی شنیده باشم، تصویرم از بی نهایت همان پروانه‌ی مسخره‌ای بود که از توی دفترم نمی پرید

ملالم خفت با وی

Friday, September 6, 2013

خودت میدانی اینها افسانه است. هیچ زنی نیمه شب خانه اش را ول نمی کند بیاید این گوشه ی صحرا بخوابد. آن هم مادر ترسوی تو. هیچ اسب مرده ای هم بچه نمی کند. نمیدانم چه هستی از کجا پیدا شدی اما آشکارا مثل ما نیستی. چشمت جهت یاب ندارد، بزرگ شدی یال ات مردانه است ولی هنوز وقتی سرتاسر دشت را تنها میدوی گم و کور میشوی نمیتوانی مسیر را برگردی. ازینجا برو  

Wednesday, September 4, 2013

لیبریوم

چند تکه مهم و نامربوط را از بین حرفهای معمولی روزمره اش برداشته ام فرو کرده ام توی پر و پنبه های بالش م. شبها بجای زیر سر میگذارم روی صورتم خوابم طولانی میشود

Tuesday, August 27, 2013

ابسنس

با انبر زغال های داغ را یکی یکی و با دقت برداری دراز بکشی بچکانی توی چشمت. چند لحظه پلکت را بسته نگه داری، آن تو هر چه لازم است اتفاق بیفتد، بعد که باز کنی همه چیز واقعی شود 

Monday, August 26, 2013


آینه را میگیرد جلوی صورتم ، همینطور که با دستش نشان میدهد میگوید این چند شاخه‌ میخکِ وحشی از سرت ریشه درآوردند. رنگشان روشن تر است از بقیه. اگر دوست نداری میشود کوتاهشان کرد اما حیف است. میشود هم برایت ببافم جمع کنی پشتت. گفتم بباف. چند بند از انگشتت هم فراموش کن، جا بگذار بینش

من از قاب فرار میکند


 اول شبِ چشمهای گرگ بود گوشش را گذاشته بود روی برف چیزهایی میشنید و تکرار میکرد. تکرارش برای من مهم نبود خودش را میخواستم
 متصلن خیره مانده بودم به کوکهای دندان موشی حاشیه ی پیراهن خاکستری مایل به آبی تنم.شانه‌ام را گرفت طوریکه انگار اگر اینقدر جدی نمیگرفت حالی‌ام نمیشد، گفت بایست. یک گوشه از پیراهن را گذاشت زیر چرخ خیاطی و گفت آرام بچرخ. لختی ام سردش شد. پایش را گذاشت روی پدال و من آرام دور میزدم
ظهر و ترافیک همت؛ مردِ تاکسی از انگشت کوچکش داشت کبود میشد. خیلی کندتر ازینکه بخواهد فعلنها متوجهش شود
 تند شد. سرم گیج نرفت اما عرق کرده بودم، دویدم گوشم را چسباندم روی برف، همه جا را گرفت، معلوم نمیشد تازه ست یا خونمرده

Saturday, August 24, 2013

بلافاصله بعد از داروهایش یک پارچ مردآب سرکشید؛ مزه دهنش برگردد

کارت ها را پرت میکند، جیبش را خالی، میز را هم ترک

+ دیوونگیه. مثل این میمونه که بدنت رو سفت بگیری خودتو بندازی تو حجم بی بعد سیال
- رو نیومدن تنها خوبیش اینه که مدتی اون ته شاعر میمونی.
+ ولی فقط تا وقتی جریان رو حس میکنی زنده ای
- از بعدش میشه محل سکون‌ت..عوضش دفترا خیس نمیشن. به نفع من

Thursday, August 22, 2013

درست وقتی که عصبی‌ای، بغض داری، میری تو بغلش تا میتونی مشت میزنی، تکون نمیخوره، کم میاری، زانوت بیحس میشه، میخوای بیفتی، میگیرتت ؛ تموم بشه 

Wednesday, August 21, 2013

سه قدم جلوتر از لبه‌ی پرتگاه. دست چپ. زنگ آخر.


بحث سر این بود که این قانونه، یک کش رو هرچقدر میکشی عقب ول کنی حداقل همونقدرو نیم میره جلو. بعد من رو بعنوان مثال جسم پرپتانسیل ولم کردن هیچی نرفتم. دوباره امتحان کردن نرفتم. سه باره. آگاه بودم که زشته جلو جمعیت. هیچ کس سعی نکرد دنبال دلیل بگرده. به این فکر کنه که شاید کش پوسیده و از کارکرد افتاده یا بگه بیاید روی چندتای دیگه‌م امتحان کنیم. فقط یکی از اون ته گفت جمع کن بساطتو بابا مسخرمون کردی. بعدش همهمه شد. 

از من اگر باقیمانده، فوت کن.

تمام شب دستامو شکل شیروونی گرفت رو خوابش. تمام شب

Friday, August 16, 2013

آبژه

شهر را با یک پرسپکتیو خاص فریز کردم توی دلم. نگاه کن از دور چقدر همه چیز شبیه شده‌اند بهم. یک حالت درهم از سایه‌ات افتاده روی تمام بیلبوردها. خوبی‌اش این است زیر آفتاب مرداد، من ممکن است، اما فریم های بسته آب نمیشوند 

نه

میترسم روی بعضی چیزها خط بزنم، دستت را دراز کنی ببینی نمیتوانی ازین لا بیرون بکشی‌ام، از دلت برای یک لحظه هم که شده اینطور بگذرم: "به زحمتش نمی‌ارزد"


Tuesday, August 13, 2013

مرا با تو سببی.. هستی؟

خاطرش از چمدان افتاد. نه من کشیده باشم ها. نه هم خودش خواسته باشد جا بگذارد. افتاد. خاطر آدم بیفتد یک کنار بعد از آن چه میخواهد بماند در یادش. چه میخواد رویش را برگرداند، چه میخواهد دستش را سایه کند، چشمش را تنگ، مرا تار؟ که چنینم کنج تنیده

Monday, August 12, 2013

سنگرهامان لو رفت پیرمرد

یک لحظه اشکالی ندارد. لبه‌های جاده را جمع کن بگیر دستت، ببر یکجای دیگر پهن کن. نگران بهم ریختگی هم نباش. خودمان جای خودمان را پیدا میکنیم.

Sunday, August 11, 2013

(فریاپت (اشک چهارم

مطمئن نیستم اما نمیشه که درست لحظه‌ای که به کثافت دنیا فکر میکنی و سرفه‌ت میگیره، بدون منظور بارون بباره. حداقل نشده تا حالا. دوست دارم فکر کنم یه چیزی این وسط هست که دلش میخوادَم. بلد نیست جنتل‌منآنه پا بده.

Saturday, August 10, 2013

ری بوت

گفت میدانی؟ مهربانی‌ت بدرد نمیخورد. توی بغلت هم تنهام 
گذاشتم حسابی دور شود بعد همه ی پیله ها را برگردانم توی شکمم

Friday, August 9, 2013

صورتکِ آخر مناسب لباسش نبود. همان را برداشت. ضامن‌ش را شل کرد و از روی بالکن غیب شد. مکانیزم جادو هم این نیست 

Thursday, August 8, 2013

محاق

طوری با زمینه همرنگ شده بود که دیده نمیشد. سفیدش چرک تاب بود و مات و سبک. مانده بود روی تمام سال هایی که نمیخواست. خیره به آفتابی که برخلاف عادتش نمی‌سوخت و موجی که نمی‌برد. دستش را تا آرنج فرو کرد توی دهنش ابرها را در آورد. وزن بگیرد

زورق

رو کاغذ نوشته بود "بیشتر ازینکه خواسته باشم قیافه‌ام را بپیچانم و مخالفتم را نشان دهم، میخواهمت" بعد مچاله کرده بود توی آب

گل گاو زبان

مثل اینکه پنجه اش را فرو کرده باشد توی موهایت و تکان داده و با لحن مخصوصش گفته باشد نگران نباش. بعد از آن نه او را، نه گفته اش را، نه حسی که معلوم نبود آن بین وجود داشت یا نداشت؛ فقط جنس لحظه را سنجاق کرده باشی به سینه ات. حرز روزهای نه آمده