با انبر زغال های داغ را یکی یکی و با دقت برداری دراز بکشی بچکانی توی چشمت. چند لحظه پلکت را بسته نگه داری، آن تو هر چه لازم است اتفاق بیفتد، بعد که باز کنی همه چیز واقعی شود
Tuesday, August 27, 2013
Monday, August 26, 2013
من از قاب فرار میکند
اول شبِ چشمهای گرگ بود گوشش را گذاشته بود روی برف چیزهایی میشنید و تکرار میکرد. تکرارش برای من مهم نبود خودش را میخواستم
متصلن خیره مانده بودم به کوکهای دندان موشی حاشیه ی پیراهن خاکستری مایل به آبی تنم.شانهام را گرفت طوریکه انگار اگر اینقدر جدی نمیگرفت حالیام نمیشد، گفت بایست. یک گوشه از پیراهن را گذاشت زیر چرخ خیاطی و گفت آرام بچرخ. لختی ام سردش شد. پایش را گذاشت روی پدال و من آرام دور میزدم
ظهر و ترافیک همت؛ مردِ تاکسی از انگشت کوچکش داشت کبود میشد. خیلی کندتر ازینکه بخواهد فعلنها متوجهش شود
تند شد. سرم گیج نرفت اما عرق کرده بودم، دویدم گوشم را چسباندم روی برف، همه جا را گرفت، معلوم نمیشد تازه ست یا خونمرده
Saturday, August 24, 2013
کارت ها را پرت میکند، جیبش را خالی، میز را هم ترک
+ دیوونگیه. مثل این میمونه که بدنت رو سفت بگیری خودتو بندازی تو حجم بی بعد سیال
- رو نیومدن تنها خوبیش اینه که مدتی اون ته شاعر میمونی.
+ ولی فقط تا وقتی جریان رو حس میکنی زنده ای
- از بعدش میشه محل سکونت..عوضش دفترا خیس نمیشن. به نفع من
Thursday, August 22, 2013
Wednesday, August 21, 2013
سه قدم جلوتر از لبهی پرتگاه. دست چپ. زنگ آخر.
بحث سر این بود که این قانونه، یک کش رو هرچقدر میکشی عقب ول کنی حداقل همونقدرو نیم میره جلو. بعد من رو بعنوان مثال جسم پرپتانسیل ولم کردن هیچی نرفتم. دوباره امتحان کردن نرفتم. سه باره. آگاه بودم که زشته جلو جمعیت. هیچ کس سعی نکرد دنبال دلیل بگرده. به این فکر کنه که شاید کش پوسیده و از کارکرد افتاده یا بگه بیاید روی چندتای دیگهم امتحان کنیم. فقط یکی از اون ته گفت جمع کن بساطتو بابا مسخرمون کردی. بعدش همهمه شد.
Friday, August 16, 2013
آبژه
شهر را با یک پرسپکتیو خاص فریز کردم توی دلم. نگاه کن از دور چقدر همه چیز شبیه شدهاند بهم. یک حالت درهم از سایهات افتاده روی تمام بیلبوردها. خوبیاش این است زیر آفتاب مرداد، من ممکن است، اما فریم های بسته آب نمیشوند
نه
میترسم روی بعضی چیزها خط بزنم، دستت را دراز کنی ببینی نمیتوانی ازین لا بیرون بکشیام، از دلت برای یک لحظه هم که شده اینطور بگذرم: "به زحمتش نمیارزد"
Tuesday, August 13, 2013
مرا با تو سببی.. هستی؟
خاطرش از چمدان افتاد. نه من کشیده باشم ها. نه هم خودش خواسته باشد جا
بگذارد. افتاد. خاطر آدم بیفتد یک کنار بعد از آن چه میخواهد بماند در یادش. چه
میخواد رویش را برگرداند، چه میخواهد دستش را سایه کند، چشمش را تنگ، مرا تار؟ که
چنینم کنج تنیده
Monday, August 12, 2013
سنگرهامان لو رفت پیرمرد
یک لحظه اشکالی ندارد. لبههای جاده را جمع کن بگیر دستت، ببر یکجای دیگر پهن کن. نگران بهم ریختگی هم نباش. خودمان جای خودمان را پیدا میکنیم.
Sunday, August 11, 2013
(فریاپت (اشک چهارم
مطمئن نیستم اما نمیشه که درست لحظهای که به کثافت دنیا فکر میکنی و سرفهت میگیره، بدون منظور بارون بباره. حداقل نشده تا حالا. دوست دارم فکر کنم یه چیزی این وسط هست که دلش میخوادَم. بلد نیست جنتلمنآنه پا بده.
Saturday, August 10, 2013
ری بوت
گفت میدانی؟ مهربانیت بدرد نمیخورد. توی بغلت هم تنهام
گذاشتم حسابی دور شود بعد همه ی پیله ها را برگردانم توی شکمم
Friday, August 9, 2013
Thursday, August 8, 2013
محاق
طوری با زمینه همرنگ شده بود که دیده نمیشد. سفیدش چرک تاب بود و مات و سبک. مانده بود روی تمام سال هایی که نمیخواست. خیره به آفتابی که برخلاف عادتش نمیسوخت و موجی که نمیبرد. دستش را تا آرنج فرو کرد توی دهنش ابرها را در آورد. وزن بگیرد
زورق
رو کاغذ نوشته بود "بیشتر ازینکه خواسته باشم قیافهام را بپیچانم و مخالفتم را نشان دهم، میخواهمت" بعد مچاله کرده بود توی آب
گل گاو زبان
مثل اینکه پنجه اش را فرو کرده باشد توی موهایت و تکان داده و با لحن مخصوصش گفته باشد نگران نباش. بعد از آن نه او را، نه گفته اش را، نه حسی که معلوم نبود آن بین وجود داشت یا نداشت؛ فقط جنس لحظه را سنجاق کرده باشی به سینه ات. حرز روزهای نه آمده
Subscribe to:
Posts (Atom)