کر بودم و کارم توی معدن بود. داستانم یواش یواش از دیواره ها آماس میکرد.
Friday, October 11, 2013
یاد بگیر یادت برود
ازم خواسته بود بعنوان دوست و مجرب کار یک لیست مختصر از بایدها و نبایدهای اینجا برایش بنویسم. از اینکه چی بهتر است بپوشی چی بخوری چجوری رفتار کنی که کمتر سوالپیچ شوی و هر چه لازم بود. آخرش توی پرانتز نوشتم در ضمن مراقب تصویرهایی که میسازی خیلی باش. فراموش نکن آدم خیالاتی ها وقتی میشکنن که تصویرهاشون میشکنه. تنها و تنها خودشون مسئول تصویرهاشونن و تو عقوبتی که گرفتارش میشن شریک ندارن.
دوست دارم فکر کنم جای بهتری پیدا کرد که هیچکدام ازینها که من نوشتم را نمیخواست که رفت.هیچکدام
گر دلی از غمزه دلدار باری برد مرد
همه ی چیزهای مهمی که جدا جدا ازشان نفرت دارم را یکجا داری. این هوا دوست داشتنت هوس است. ملس است. مثل بیس جامپری که یواشکی حس میکند ضامنش نمیچرخد، چترش باز نمیشود، میپرد اما
وی رخ زرد به خونآبه منقش میداشت
ممکن بود دوام بیاورد، گوشتش بیرون نزند، دلمه نبندد؛ ممکن بود هیچوقت لازم نشود بالای جراحتش را آنقدری سفت ببند که عضوی بیفتد. ممکن بود اصلا بدون شروع تمام شود. خیلی چیزها ممکن بود. اما سرش را انداخت پایین بدون هیچ درکی از خونریزی قدم های تندش را میشمرد. گاهی هم که از دستش در میرفت دوباره از جایی که یادش بود میگرفت. میشمرد.
از جایی که یادش بود، بعد نداشت. گرفتن نداشت. شمردن نداشت
Subscribe to:
Posts (Atom)