Tuesday, March 3, 2015

از خویش می پری یا به پریدن بخواهانمت

اولش یه ماهی معمولی بود توی حوض با یک پسر بچه که بعد از ظهر ها چوب ماهیگیری اسباب بازی اش را می آورد سر قلابش کرم میگذاشت و نگاه میکرد به طرز غذا خوردن ماهی. هر روز این کار را تکرار میکرد و هیچ وقت بیرون نمی کشیدش. ماهی معمولی بزرگ تر میشد و قرمز تر و کم کم ابعادش از حوض بیشتر شده بود و قسمت هایی ازش بیرون میزد. پسر بچه پسر بچه بود . هر روز طعمه را به همان نسبت هیکلش زیاد میکرد. ماهی باد کرده بود و از زمین جدا شده بود.  قلاب توی دهنش مانده بود و دنباله اش دست پسر. از یک جایی به بعد کنترل چوب و ماهی از دستش خارج شد و هر دو به هوا رفتند و مدتی همانطوری معلق زندگی کردند ماهی پیر شده بود و لاغر تر و همین ارتفاعشان را کم تر میکرد پولک هایش داشت کم کم میریخت و قلاب شل شده بود. یکبار که خیلی پایین آمده بود گیر کرد به شاخه  و فلس هایش پاره شد. همانجا مرد. و کرم ها و پسربچه - که پسر بچه بود - و چوب ماهی گیری اسباب بازی فرود آمدند

Sunday, February 8, 2015

دو پهلو

زیر پامون شن بود و زیرترش حتما یک چیز سفت، که فقط تا روی انگشت ها شن بالا میومد. جلوتر از من میرفت. سرعتم کم شده بود عرق کرده بودم موهام رو صورتم و نزدیک دهنم چسبیده بودند. پشت سرمو نمیدیدم اما از قبل میدونستم منطقه گراز خیزه ولی نمیترسیدم. بعضی وقتا شکل سایه ام عوض میشد از روی همین میفهمیدم جز من چیزی پشتمه .قرار بود تمامش رو بگردیم هر کدوم یکجایی پیدا کنیم و بشینیم. بعد سر بهتر بودن جایی که پیدا کردیم شرط ببندیم. قرار نبود باهم برویم. پس برای چی میخواستم تندتر برم؟ بعد از غروب هوا بنفش شده بود. من سر جایم دراز کشیده بودم به آخرین حرفهایی که بین مان رفته بود فکر کردم نه به چیزهایی که گفته بودیم. به صدا. میخواستم یادم بیاید چطور صحبت می کند، چطور از فاصله ی دور فریاد میزند و ازم میخواهد جای بهترش را ببینم، چطور باور نمیکند که جای من بهتر است و چطور تشخیص بدهم خودش است. سایه ام دوباره شکل قاطی ای شده بود و دیگر پشتم نبود، لازم نبود خم شوم یا بخودم سختی بدهم از دور میدیدمش که برای خودش تکان میخورد. میخوردند. با گراز. دراز کشیده بودم و کم کم حجم شن روی خودم حس میکردم 

Saturday, January 31, 2015

پلان اول از لای نون باگت شروع میشه. دستای یک آقای نسبتا خمیده ای که داره کوکتل ها رو دونه دونه میچینه یکم سالاد مچاله که کاهوآشم زنگ زدن میریزه با خیار شور و سس. اولش پرسیده بود اگه دیر نمیشه واستین بچه ها بیان میزنن براتون که گفته بودیم دیر میشه. این یعنی اون آقای نسبتا خمیده خودش اینکاره نبود و احتمالا اگر میخواستی بگی حاجی خودمونیم حالا که دستکش دستت نیست، کی دستاتو شستی آخرین بار؟ کرکره رو می کشید پایین که هری. یک معنی دیگه هم اینکه ما ساعت غیرعادی ای که با ساعت شکمی مابقی فرق دارد طلب کوکتل کردیم که بچه ها نبودن. مرد هم جوری گفت بچه ها میان انگار که حق دارن الان نیستن خب نه و چل و پنج دیقه ی صبحه لامصب. وگرنه چارتا دری وری نثار بچه ها میکرد زیر لبش

پلان دوم یک پشه نشسته روی سطح لیوان نوشابه. یک زانوش خمه. همان طوری که من معمولا میشینم

پلان سوم شخص. وی ابتدا یک نقطه امل( مفردات؟) فرض میکند گیرم انقدر دور که از روی بالکنی که وایستاده دیده نمیشود و بعد دود را به سمتش سوق میدهد با تمرکز چون نباید وسط راه کج شود. - مثل اون بازیا که میکردیم میخورد به مفتول صدا میداد میسوختی این صدا نمیده مگر اینکه همان وی موقع نصب تیکش را زده باشد. نوع صدا خودش یک مبحث است که در این مقال نگنجد -

پلان بعدی تو آکواریومه که گذاشتن پشت ویترین هفت تا ماهی کنار هم. من همیشه معتقدم آدمی وقتی میخواد همزیستی کنه بهتره تعدادشون فرد نباشه. گرچه ماهی نمی فهمه این چیزا رو. همه چی قاطی رخ میده. یا میفهمن به تخمشون نیست. الان که دارم مینویسم فکر می کنم میبینم بیخود معتقد بودم. فردم خوبه. 


پلان های دیگری هم وجود داشتند مثل اون آقایی که به موتورش تکیه داده بود و بهمون چشمک زد و سیبیل یا دستمال نداشت ولی پلان آخر مال فرداست. دارن موکت های کف کتابخونه رو جارو برقی می کشن. من هیچ وقت این صحنه رو ندیدم ولی همیشه میدونم چجوری میشه اگه بشه.  چهره اون آدم رو دیده باشم انگار و میتونم بین جمعیت تشخیص بدم. درسته که اینکار یک ذره اعتبار و ارزش نداره ولی لااقل میشه نوشت.

Thursday, January 29, 2015

از قاب شروع می کنیم و آرام آرام به تو نزدیک میشویم و خطوط صورتت را آشکار می کنیم*

این موضوع که هر بار تاثیر از لای چیزمیزهای دور و بر می آید انسان را تحت خودش قرار میدهد و دستش را به تخت می بندد که حتی اگر زیر بالشت اسلحه داشته باشد نتواند برش دارد بیشتر از هر واکنش دیگری خنده دارد


---

 تیتر از اگر شبی از شبهای زمستان مسافری *

Friday, January 23, 2015

فار ایناف

بصورت ضمنی دانای کل داستانهای ذهنی ام هستم. شخصیت هایی که عاشق شان میشوم قبل از دیدنشان بهشان پرداخته ام. یعنی تو خیابان راه میروم یکهو میبینم بله ایشان را من میشناسم. فردا قرار است ساعت  چهار و نیم بعد از ظهر وقتی از کار برمیگردد و هندسفری توی گوشش هست آواز کج و معوجی بخواند . و واووو چقدر من صدای خواندنش را چه آنکه کج و معوج دوست دارم و چه خوب میشود یک سال و سه ماه دیگر آنکه روی اپن نشسته به فوتبال تماشا کردن اش نگاه میکند من باشم. میروم به آن آدم تنه میزنم و تند معذرت میخواهم و برای ابراز شرمندگی میخواهم تا کافه ی پایین خیابان پیاده برویم. ولی نه من اینکار را نمی کنم لابد چون کم رو یا الکی مغرور هستم و ترجیح میدهم خودش بیاید سمت من. پس چند صفحه میروم جلوتر. وقتی مستاصل منتظر تاکسی است و معلوم است که میخواهد زمان را بداند ظهور می کنم سرم را از روی گوشی بلند می کنم که اگر سوالی دارد تعارف نکند. قدم هاش سست شده حال ندارد از این ور به آن ور برود. یکجا با فاصله و پشت من می ایستد سیگارش را در می آورد و دو بار ضامن فندک را میزند تا روش شود اولین کام را سبک میگیرد دومی را قوی تر. چیزی نمی پرسد من سرم هنوز توی گوشی است و ساعت گوشه بالا سمت راست صفحه را نگاه میکنم و فکر می کنم یکی از اتفاق های خوب زندگی ام همین تماشا کردن سیگار کشیدن شخصیت هام است وقتی چشمم حتی به سمتشان نیست. سیگارش تمام شده دوباره قدم های آهسته بر میدارد ولی هنوز چیزی نمی پرسد. تاکسی می آید سوارش میشود و از پشت شیشه به من نگاه می کند انگار متوجه شده باشد که میشناسم اش. تاکسی میرود . ایستگاه می ماند من به ساعت گوشه بالا سمت راست خیره شدم و فکر میکنم بهترین اتفاق زندگی ام اما فراموش کردن همه ی اتفاق های خوب قبلی است. باد میزند ورق میخورم.

Monday, January 19, 2015

تو هم دیدی یک حباب سیاه خیلی بزرگ سر ظهر امروز وسط آسمون داشت باد میشد؟  تو محل پیچیده آه همون کوسه ست که دیشب توی تور ماهیگیرا مرد .میگن نباید کسی بهش نگاه میکرد وگرنه امشب دریا میاد می بلعتش
کله ی چند تا سنجاب از توی پشمای دور کلاه کاپشن اش میاد بالا. یکیشون سرش کجه و میگه که میخوان همگی بیان بشینن رو شونه ی من. خودم رو می برم نزدیک تر. میخوام که در نوشابه ی منو باز کنه. رو شونه م قدمای تند تند جونورارو حس می کنم. باز میکنه و تحویلم میده. باید برگردم سر جایی که بودم ولی چند تا دیگه موندن. چند لحظه مکث میکنم. نگاهمو ازش گرفتم. ولی بازم موندن. رفتار من متعجبش نکرده پس چرا برمیگردم. چرا برگشتم
صدای جمعیت سنجابای رو شونه م که دارن گریه میکنن تمام راهِ برگشت تو گوشمه. یک جور آیین مدارانه ای عزاداری میکنن تخم جنا. توی خوابم چند تا سنجاب خشمگین میبینم که هیچ کاری نمی کنن. ردیف نشستن رو یه شاخه و خیره شدن به گودی ترقوه م و تموم نمیشه. دلم میخواد قبل ازینکه بیدار شم حمله کنن و تموم بشه. 
ته ته هر چیزی که دقت میکنم معنی نداره. واسه همین وقتی میاین احساسات باهام در میون میذارین غم، شوق، هر چی. به نظر میرسه دارم همدردی میکنم. چه بسا که خیلی مواقع واقعا هم میکنم. یعنی فیلم نیستم همیشه. بعدش که رفتین ولی زل میزنم توی دوربین بجاتون مایوس میشم بلا استثنا. بجای خودمم جوب گذاشتم جدیدا. بدون آب.  

Thursday, January 15, 2015

دچار بی سببی حادم دکتر

بدون صدا نشستیم به بحث. چراغ اذیتم میکنه. ادامه نمیدم. خواهش میکنم تمومش کنه. شعور داره. خاموش نمیشه. اوج میگیره اونقدر میره بالا که اذیتم نکنه. بحث رو مرور میکنم .سرمو میذارم رو میز. آستین لباسم رو تا نوک انگشتام میارم جلو. مچاله میشم. جنین میشم. این دفعه برمیگردم تو شکم تو. تو که از روی صندلی روبرویی وسط کارت یه نگاهم به من میکنی. گره میخورم به نافت. اوج میگیرم. بیشترتر. اذیت نمی کنم. 
یادمه داداشم شیش هفت ساله بود یک میله بارفیکس زدیم رو چارچوب درگاهی اتاق من. اتاق نداشت اون. با من زندگی میکرد. خونه مون دو خوابه بود ولی من بهش قبولونده بودم به خاطر خونه نیست. یواش گفته بودم این تنبیه توئه. تو به دنیا اومدی که تنبیه بشی به خاطر اینکه منو اذیت نکنی یک وقت.هر چیزی که یواش در گوشش میگفتم تا آخر بین خودمون می موند. ولی همونو بلند میگفتم یک ساعت نگذشته احضار میشدم دادگاه خانواده بابت بی فکری. یکی دوبار شدم بعد دستم اومد. سه سال بزرگتر بودم. خرم میرفت. میله بارفیکس برا اون بود. قرار بود روزی ده تا بره تا بشه هم قد من . دوست داشت خر اونم بره. شد روزی پونزده تا. نمی رفت. چون راحت نمیشد رفت و آمد کرد تو اتاق میله رو بردیم بالاتر. دیگه خودش نمی تونست بگیرتش باید یا صندلی میذاشت یا بغلش میکردم. وقتی پونزده تارو میرفت دوباره میاوردمش پایین یکبار اون بالا بود بهش گفتم یک موز بندازه برام تا بیارمش پایین. دیده بودم حیات وحش میندازن برا پایینیا.هیچ کس دیگه خونه نبود. زد زیر گریه بی جنبه. تمرکزش رو از دست داد افتاد. مچ دستش پیچ خورد. باد کرد یک وضعی. من تا چند هفته طرد شدم. غذامو داداشه میاورد تو اتاق میرفت خودش. یکبارم حال دستش رو نپرسیدم. فک کنم از همونجا بود که زندگی خورد تو ذوقم. خرم رو رها کردم بره برا خودش. خودمو گذاشتم سر راه. بقیه آوردنش تو. ولی اونکه برگشته بود دیگه من نبودم احتمالا. بعدا بقیه هم فهمیدن. بعدا که دیگه فهمیدنشون بدرد نمیخورد
مطمئنم من هم اگر سرطان داشتم یه کار خفن میکردم شبیه فتح چند روزه ی کلیمانجارو. که ثابت میکردم مهم سرطان نیست. چیز دیگه ست.علی ای حال سرطان ندارم. چیز دیگه هم ایضن. چایی میخورم

Wednesday, January 14, 2015

حداقل یکبار پیش میاد براتون که نشسته باشین پشت میز کتاب بخونین خیلی یلخی طور دارین سطرهاش رو میجوئین باد میکنین. میترکونین. زمین زیر پاتون رو خالی میکنه یکهو. چند تا آلترناتیو دیگه برا سکونت مخفی نگه دارین تو جورابتون. لازم میشه. جوون که نباید اونطور به قاعده ی متلاشی 

Tuesday, January 13, 2015

ایف آی ور ا ترین آی وود بی لیت یا یک همچین چیزی

زیر درخت تصویرت عوض میشه خورشید موقعیت مکانی‌ش رو گم میکنه خودش را میکوبه به چشم این و اون ولی هیچکی کور نمیشه. هیچکی نمی بینه‌ش. پنبه گذاشتیم رو سفیدی‌ش اجالتن. تا جذب شه اهم ماهیتمون. هفته ای دو بار. کم هم شدیم، ولی پنبه قبلی آ خشک نمیشن هیچوقت. - لابدم واسه اینه که خورشید لجه با ما. یکبار یک فوتون نور بردیم زیر میکروسکوپ نوشته بود فاک یو نازنین. زیر تلسکوپ هم به همچنین. زبونش فرق میکرد فقط. یکی از رفیقامون گفت دانشمندا بردن همون زیر نوشته بوده الاه. خلاصه هر کی اندازه خودش جواب میگیره. ممکنه با یک یا چند لایه ابهام دورش تحویل بده، ولی میده -
ماه که نو میشه باس بریم مطب یه سر. پنبه قبلی ها رو دکتر پس میگیره استریل میکنه میچکونه تو چشای بقیه که زیادی واقعی میبینن. بلکم اونا خوب بشن. زیر درخت تحلیل میریم چند سال بعد یکی پرچمشو میزنه وسط پیشونی مون. فتح میشیم بلخره. واکسن میشیم. حالا ببین 

Monday, January 12, 2015

let it bleed

امتحانم رو خراب کردم بعد گازش رو گرفتم برم اونجایی که دوشنبه ست. تصادف کردم. مقصر من بودم. باید از قبل بلد می بودم با نیمی از دهنم همه چیز را مرتب کنم با نیم دیگرش زخم بمکم. گاهی چیزی که مثل روز روشن بلد هستی از پشت وارد میشود سرویس میکند. مثل امتحان که بلد بودم و ساده بود. مثل روز روشن گفتم؟ من باید از قبل میدونستم که روزروشن ها رو بلد نمیشم. دهنم رو میبستم

عملا هیچ حرفی نداشتیم. به صدای فن گوش میدادیم و توی سرمان دنبال این بودیم که چیزی برای گفتن پیدا کنیم که کمتر حوصله سربر به نظر برسیم. چند لحظه قبل پرسیده بودم چیکار میکنه بیکاری هاشو. جواب داده بود. حالا یکم احساس میکردم بار از شونه های من برداشته شده و نوبت اونه. که پرسید مسافرت اینا نمیری؟ اکیپ داشته باشین مثلا. گفتم نه - همون موقع دو سه تا آدم بعنوان دوست یادم افتادن که باهاشون تا تجریش هم نرفتم یعنی معمولا با هم یکجا نشستیم. هیچ جا نرفتیم - گفتم من ازین دسته آنتی سوشال های بول شت هستم که رفاقتی مسافرت نمیرن. نه چون خوششون نمیاد بلکه چون دوستی بخصوصی ندارن. یکی دو بار با غریبه ها همین دور و بر. ولی دوست نه. دو سه تا شاید. گفت عه چرا خب. به نظرم واقعا چرایی براش مهم نبود ازینکه بعد کلی وقتِ کسل حالا موضوع داشتیم برای حرف راضی بود میخواست ادامه ش بدهد. گفتم خب همینطوری اوکی ام. آدما میگان. گفت آره. تموم شد. اپیزود بعدی دیگه رفته بود. من روی صندلی نشسته بودم برگه چرک نویسم جلوم بود. صد و هیجده تا اسم نوشته بودم آدمایی که که حداقل دو سه بار دیدمشون و دو سه بار خوش گذشته باهاشون. چراغا رو خاموش کردن که یعنی تعطیل شد اینجا. جمع کنین دفتر دستک تون و برین خونه هاتون الاف های بی کون و مکان بدبخت. برگه رو با صد و هیجده اسم روش دستم گرفتم. خیالم راحت شده بود که آدم آبرومند اجتماعی ای هستم. فقط یکمی تعریفم عوض شد که ارزشش رو داشت. لازم نیست رفیق هوای آدم را داشته باشد و اصل حال آدم را بداند. وقتی خود آدم هوای اطراف خودش را ندارد چه توقع احمقانه ای. همینکه آمده و رفته و تمام شده و خوش گذشته کافیه. لازم هم نیست حتما بدونه. دوسته. صبح اسم خودشم اضافه کردم شد صد و نوزده. 

Thursday, January 8, 2015

یک وسیله خیاطی هست به نام بشکاف. اگر نیست ما اینی که در خانه داریم که کوچک است و دسته ی زردی دارد و سرش دو لبه دارد و مال جهاز مامانم بوده را میگوییم بشکاف. چیز بخصوصی نمی خواهم بگویم فقط اینکه خیلی لازم است. بگذارید سر جهازتان. دستتان بگیرید و با درزهای جهان شوخی کنید 

لطفا یکمی خم شو. دستم نمیرسد. میخواهم زالو را از روی شقیقه ات بردارم

جدول تمام شده بود ولی هنوز به صفحه روزنامه نگاه میکردم.  کاهی کاغذ را نمی شد ندیده گرفت. خودکار قرمزم روی همه ی کاغذ های دیگر کمرنگ و بیهوده ست. انگار که فروشنده تف هایش را به تمام دنیا میکند توی لوله های خودکار میفروشد به همان تمام دنیا. و اینطوری خیالش راحت میشود. زیر صفحه ی آخر چند تا نقطه ی بی دلیل افتاده بود. یا توی چاپ این ریختی شده بود نمی دانم. بی دلیل و پرت شبیه نقطه های اشتراک ما.  چند تا دیگر هم خودم اضافه کردم بعد به هم وصل کردم نقطه های اشتراکمان نقطه های تن پرنده بود. آن هم نه ازین پرنده ها که کف کنی در آسمان. پرنده کاهی که با تف درست شده هیچم شاعرانه نیست

Wednesday, January 7, 2015

 همه یک دور فکرِ رفتن رو کردن. فکرِ رفتن خسته ست

Monday, January 5, 2015

پس من چرا غرق بودم تهران که دریا نداره*

داشتم آرد و تخم مرغ و شیر و اینها را با دستم ورز میدادم وسطش انگشتم فرو میکردم تو لزجی زرده . دلم اینجا نبود. صدای زوزه از کانال کولر می آمد محکم تر ورز میدادم. آردش را بیشتر کردم. از دستم جدا شد. دلم هنوز نبود. روش کیسه فریزر کشیدم گذاشتم زیر پتوم. نیم ساعت بعد برق رفت. صدای زوزه قطع شد. رفتم سراغش. خسته بودم دوست داشتم پتو را که کنار میزنم چیزی غیر خمیر ورآمده ببینم همه تمرکزم معطوف کردم به نون کنجدی پخته شده داغ. واقعا هم بعد ازینکه گفتم کن، منتظر بودم یکون شود. پتو زدم کنار. کیسه فریزر برداشتم. ستاره شده بود. دلم بود.

Sunday, January 4, 2015

من خیلی به نقاشی های کودکیم مربوطم. همه چیز سایه داشتند و یادم هست چهارده سالم بود نخل کشیده بودم یک گوشه از سایه ش یک گردالی تیره . تقریبا تیره ترین قسمت صفحه. منظورم خودم بود. که از سایه ی شاخه ی نخل آویزان شدم. و نمیخواستم چیده شم. دیده شم. برا همین رو خود نخل نبودم.
 امیر اون موقع سال آخر لیسانسش بود. اومد آکسفورد از کتابخونم برداره. تخته شاسی م روش بود برداشت. نپرسید اون گردالی خاکستری چیه برگه رو برگردوند پشتش رو نگا کرد یک نقطه کوچیک سوراخ شده بود با انگشتش کشید رو برآمدگی کاغذ گذاشت سرجاش. امیر حالا یک پسر دوساله داره هی تو فیس بوک عکس خودشون سه تارو میذاره که میخندن. و احتمالا این صحنه هیچوقت یادش نمیاد 

چشم های حامله ام درد میکنند. از روی واژه ها می پرم و سقط میشوی. می پرم و خونم تمام میشود


دیگر مساله اش این نبود که چیزهایی که میبیند یا میشنود وجود داشتند یا نه.
 بلندی ها، پشت فرمان، همت، لاشه ی سه کلاغ روی آسفالتش و بوی نایی که بعد از آن هیچ وقت ازش نرفت، شب و شب و آینه که قبلا جسارتش را میگرفتند حالا داشتند یکی یکی از معنی می افتادند.
 از ساختمان که بیرون آمد محوطه که تمام شد، تپه بود. دستش را گرفت جلوی چراغ های نیمی از شهر دست دیگرش جلوی ماه. دست دیگری نداشت. با دست های تو مینوشت
.
اول نمی خواست بیشتر از بقیه ببیند. بعد نمیخواست اندازه ی بقیه ببیند. بعدتر نمی خواست ببیند . آخر فقط نمی خواست

Friday, January 2, 2015

من قرار بود تو دلِ امشبِ زمستون یک خرس سرماخورده ی گشنه باشم که روی دو پاش واستاده نعره میزنه. شب زمستون من رو میشناسه قشنگ. رفت و آمد خانوادگی داریم. منتها تو خودش رام نمیده الان. میگه جنگل آرومه مگه روانی ام تو رو بیارم؟ ویروس. برو تو اتاق خودت غذاتو بخور با دیفین هیدرامین. از پشت پنجره خواستی نگا کن ولی. میگم پنجره باز یا بسته؟ میگه فرقی ام میکنه مگه؟ چیزی نمیگم/ میدونم فرق میکنه ولی نمی تونم بگم . میترسم بگم پنجره منظره پشتش رو همینجوری تشدید می کنه. چه برسه وقتی لاش باز نباشه باد بره و بیاد، پیغام بیاره، ببره حتی؛ بگه تو دیگه خوب نمیشی هیچ وقت تو خودم رات نمیدم. ممکنه هم نگه ها اصن به نظرش کول هم بیاد. ولی آدم وقتی ترس از دست دادن داره بیشتر مراقبه