Monday, August 26, 2013

من از قاب فرار میکند


 اول شبِ چشمهای گرگ بود گوشش را گذاشته بود روی برف چیزهایی میشنید و تکرار میکرد. تکرارش برای من مهم نبود خودش را میخواستم
 متصلن خیره مانده بودم به کوکهای دندان موشی حاشیه ی پیراهن خاکستری مایل به آبی تنم.شانه‌ام را گرفت طوریکه انگار اگر اینقدر جدی نمیگرفت حالی‌ام نمیشد، گفت بایست. یک گوشه از پیراهن را گذاشت زیر چرخ خیاطی و گفت آرام بچرخ. لختی ام سردش شد. پایش را گذاشت روی پدال و من آرام دور میزدم
ظهر و ترافیک همت؛ مردِ تاکسی از انگشت کوچکش داشت کبود میشد. خیلی کندتر ازینکه بخواهد فعلنها متوجهش شود
 تند شد. سرم گیج نرفت اما عرق کرده بودم، دویدم گوشم را چسباندم روی برف، همه جا را گرفت، معلوم نمیشد تازه ست یا خونمرده

No comments:

Post a Comment