عاج
Thursday, August 8, 2013
محاق
طوری با زمینه همرنگ شده بود که دیده نمیشد. سفیدش چرک تاب بود و مات و سبک. مانده بود روی تمام سال هایی که نمیخواست. خیره به آفتابی که برخلاف عادتش نمیسوخت و موجی که نمیبرد. دستش را تا آرنج فرو کرد توی دهنش ابرها را در آورد. وزن بگیرد
No comments:
Post a Comment
Newer Post
Older Post
Home
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment