مهم نیست کجا باشین، اگر زیر متن صدای انقلابی فرهادو با ولوم کم داشته باشین، بصورتیکه نفهمین چی میگه ولی بفهمین خوب میگه؛ با یک پیاله اناردون غرق نمک و گلپر در دست؛ شروع کنین با فضا حرف بزنین من جواب میدم. انقدر یکی شدیم یعنی
Sunday, November 30, 2014
به نظرم ولی آدمی که یکبار از خودش گذشته رو نباید توجیه کرد که اشتباه کردی گلم. حالا دوباره بیا به خودت مراجعه کن درست میشه. داره زندگیشو میکنه چیکار دارین آخه. این اگر برگشت، تو خلاء کبود و خفه شد شما میای بزنی پشتش؟ فرضنم اومدی زدی پشتش، سوالم اینکه تو اون برهوت چقدر و با چه کیفیتی منتظر بشینین نفر سومی ظهور میکنه که متوجه تون کنه چیزی تو گلو نپریده. فقط هوا نیست
ashes on the ground
:
همان موقع میخواستم از کلاس فلامنکو ات بگویم. از اینکه چقدر ته دلم راضی بودم . وقتی پاهات از همه زمانی مکانی ها جلو میزدند و از تو جز چرخش پیراهنت چیزی معلوم نبود چقدر ماه میشدی. نگفتم . حالا هم که قدمهات از همه چیز جامانده اند، خاصیتی ندارم. از همه ی دفترهات از بین انگشت هات از روی لاله ی گوش ات ، از پشت پنجره ات بیرونم کن
Saturday, November 29, 2014
یو آر مای پین. آی کن درا یو
اجتماع میکروبه. مریضت میکنه میندازتت یک گوشه بلکم به درد خودت بمیری. بعد که خیالش راحت شد وامونده ای از همه چی خودش میاد درمانت میکنه. فقط نکته تستی ش اینه که تا خیالش راحت نشه نمیاد.
Thursday, November 27, 2014
از تستوسترون منتشره ات بگو
پیر شدم وعقیم. ریش و سیبیلام بلند شده. تا روی لبم آمده ولی مزاحمتی حس نمی کنم. دخترم رفته با صدایش. کارم نجاری. صابکار و شاگرد خودمم. حومه می زی ام توی خانه شیروانی. پرت و پلا نمیگم در واقع کسی نیست که بخواهم براش چیزی بگم. مشاعرمم سرجاشه از بد قضا. عوضش خوب چیق چاق میکنم. چایی زغالی میذارم. موسیقی ندارم در واقع پخش کننده ندارم. تنها اره برقی، گاهی سگ و گاهی پرنده و باد. دستم..دستم زمخته و تقریبا همه چیز از حافظه ش پاک شده.
خاطره هام از دم منگلن
تا طناب قرمز جلو رفته باشی، غریق سوت میزنه که خانومِ با مایو مشکی برگرد. میگم برگرد. داد میزنی که شنا بلدم یه ذره دیگه فقط. میبینی حالا دوتایی دارن سوت میزنن چند نفرم دارن نگات میکنن. سرت انداختی پایین آروم آروم داری برمیگردی. سر بقیه گرم خودشون شده دیگه. ولی هرچی بیشتر تو آب راه میری کمتر به ساحل میرسی. آسمون؟ خورشید داشت میمرد تو خودش. یک لکه پرتقال خونی ای که داشت گم و محو میشد.
.
آخرین بار دم مترو شریف بود از پشت میدیدم پله ها رو تند تند میره پایین جمعیت ناخواسته میرفتن کنار از سر راهش. برا بقیه ش چشمام بستم. تو واگن دوم یکی منتظرش بود. پهلوی خودش جاگرفته بود. علم وسیع شده ولی چشم الکترونیکیِ درب های اتوماتیک سایه رو تشخیص نمیدن هنوز. اینه که آدم احتمالا گیر میکنه
.
یه تصویر کوتاه از مربی مهدم که نشونده بودتم روی صندلی تو حیاط داشت بتادین میریخت رو زانوم؛ مدام تکرار میشه و تا حواسم نیست بتادین پخش میشه سرتاسر قاب پر میکنه
Tuesday, November 25, 2014
در رزومه ام مدتی پیامبر قومی بوده ام. و معجزه ام هجرت بود
از روی رگال یک دست لباس کرگدن نر برداشتم رفتم اتاق پرو و برنگشتم
به کابوسی می مانست که در تبی سنگین می گذرد*
نمیخواستم ولی داشتم آدم های دورم رو تو قوطی های استوانه ای پلاستیکی فیلم سی و شیش تایی های کونیکا دوربین آنالوگ قدیمی مون نگه میداشتم درش میبستم و خفه میکردم. از عزیزام گرفته تا همکارای غریبه طبقه پایینی. وقتی باز کرده بودم همه روی گلوشون یک حفره کبودی عمیق داشتن دهناشون باز و خون از چشماشون بجای پایین ریختن برگشته بود رو سرشون؛ که به سمت در استوانه بالا بود؛ مسیر خون شکافته شده بود. بسته بود. مال بعضیا سیاه شده بود. یک صدای جیغ از دختر بچه هم میومد. همش میومد. بیدار شدم تو صورت یاسمین نتونستم نگاه کنم. پتو رو کشیدم رو سرش و رفتم.
.
.
و تنگاب ها
و دریاها.
تنگاب ها
و دریاهای دیگر...
Friday, November 21, 2014
هو نیدز ریزن ون آی هَو ا گان
طوری زانوهام جمع کردم مث خانوم ها نشستم که با اینکه به چشمام نگا میکنه به ذهنش نمیرسه ممکنه بزنم به اونجایی که نباید. ولی میزنم و دردش میاد. من اما همون آروم وحشت زده ای هستم که بودم. فرقی نکرد. حیف
هــی بیب ِ . ایتز یور ترن. گو آن د استیج. دن دای لیترالی
از صبح قسمتی از کارهای مهم جهان را انجام دادم گشنه تر شدم ولی حال گشنگی نداشتم. پس نشستم. با ذهنی آکنده از شیشه پاک کن اندکی به آسمان کثافت پرداختم. خسته تر شدم . چند دیقه بعد تابه نیمرو برداشته بودم با شیشه خیارشور و زیتون گذاشته بودم جلوم. سیر بودم. دهنم بوی فلفل سیاه گرفته بود. به آبله ی گوشه فاکفینگرم نگاه عمیقی کرده بودم و در آخر به همان مرزهای . بطالت دیشبی برگشته بودم. خیلی شبیه به جانوران منقرض عهد عتیق
Thursday, November 20, 2014
باهوش ها باهوش تر از آنی هستند که در تصمیم گیری و انجام امورشان از باهوش های دیگر کمک بگیرند
خنگ تر از هر موقع دیگه ای هستم و به نظرم خنگ ها پیوسته موجودات مجبور طفلکی ای هستند در نظام سلطه طبیعت
با نقشه قبلی برگشتم بین خدایان. کفش هایشان را جفت میکنم. به مهمانهاشان چای و شیرینی تعارف میکنم. مواظبم همه چیز مرتب باشد. بعد که سرم دعوا شد بالاخره با قیافه ی ناچار قبول میکنم علاوه بر وظایف قبلی نسخه های خطی همه شان را به نوبت پاکنویس کنم. پایین همه شان مهر بزنم و بفرستم. اما این بار حواسم هست هر شب قبل خواب دنباله ی دروغ ها را از زیر کلیدهای ماشین تحریر حتما پاک کنم
مسیو
اون چیزی که ما بهش میگیم شب با اون چیزی که ماهواره ها از بیرون مدار نشون میدن با اون چیزی که دهخدا نوشته فرق داره. ممکنه خورشید چندصد صباح پشت هم آمده باشه طلوع کرده باشه رو فرق آدمیان. ولی هنوز یک شب هم نرفته باشه
Wednesday, November 19, 2014
قبل از افتادن چند لحظه به چشمم گیر کن.
بین من و خودت بایست. شانه هایت را لای دستهام چفت کن که نلرزد. بعد شروع کن به یواش آواز خواندن. با زبانی که هیچوقت نفهمم اش
رفته بودم یک مدل جدید ارائه کنم پای تخته نمیدونم چی بهم الهام شد که احساس کردم خودم گویاتر از تصویر نرم افزارم. دکمه زدم پرده پاور پوینت رفت بالا ماژیک سبز و مشکی برداشتم تمام سعی ام کردم با چند تا گردالی و خط منظورم رو برسونم. یه جا دست به سینه واستادم با اعتماد به نفس پرسیدم حالا فک میکنین این شبیه ترین مکانیزم به چیه؟ یکی از اون ته گفت فولکس . خیلی جدی و بدون مقصود تمسخر. بقیه به انضمام استاد بد نگاش کردن ینی وقتی یه خانوم محترم داره بحث علمی میکنه مزخرف نگو مرتیکه. حالا کار ندارم از اون فاصله نقاشیم بهش شباهت داشت یا نه کار هم ندارم که چقدر بعدش زر زر کردم و انگار نشنیدم حرفش رو. مساله اینه که الان سه چهار ساعت گذشته من هنوز پیاده نشدم همه چی سیاه سفیده. دهه هم سی. صندوق عقب هم یک سبد توش ساندویچ کوکو با فلاسک. سر هر پیچ یک دور چپه میشه
Tuesday, November 18, 2014
گلوله
یک جایی از جمله را کم آورده ای. آرنجت را سفت گرفته ای. چشم دوخته ای به عبور تمام ایستگاه های شهر. لاکت را آرام از پشت در می آوری قل میدهی وسط اتوبان یکی زیرش میکند. صدای کند و ممند ترک برداشتن و خرد شدن و شکستنش تکرار میشود. انگار هی دنده عقب بگیرد که دوباره از روش رد شود. که چند باره. یک نفر از پشت سرت چند کلمه ی نرم و پنبه ای جا میدهد توی گودی خالی شده کمرت. دقیقا همانجا که کم آورده ای. برمیگردی هیچ چیز نیست. هیچ کسی لطف به دست نهایستاده. انگار از اول چفت بوده ای. انگار یک توده ی گرم از جنس خودت همیشه آنجا بوده. ولی هزار بار غریبه.
یک آدم تنوع نطلب زاغارتی هستم که خودم فقط بهش آگاهم. بعضی وقتا فکر میکنم اگه پرنده بودم هم هیچی عوض نمیشد جز اینکه گوشه اتاق میشد گوشه شاخه. ازوناش نبودم که کون طی طریق در آسمان بیکران اینور به اونور داشته باشم عالم رو از زیر بالم ببینم بهم خوش بگذره. یعنی میخوام بگم اگه تغییر میکنم اگه مسیرم هی این ور اونور میشه اگه گه های مختلفی رو امتحان میکنم واسه اینه که مجبورم. تا از وضعیت موجودم اذیت نشم از جام تکون نمیخورم و به نظرم اونکه تکون میخوره بیماره و باید درمان بشه. خودم نسخه شو مینویسم شخصا.
Monday, November 17, 2014
هر آنچه سخت و استوار است اوریگامی میشود
دو گوشه چند تا ایمیل رو تا کرد بعد از وسط برگردوند شبیه موشک. گذاشت تو کیسه فریزر مخصوص تو کشوی میزش
از کنار باد بی محل رد میشم و تنه میزنه بهم. تعادلم رو از دست میدم. یدونه گرگ از درونم ول میکنم بره ببینه چیکار میتونه بکنه باهاش. نشستم پشت فرمون ضبط رو کم میکنی میگی این صدای کلاچ اذیتت نمیکنه چرا نمی بری چک آپ میگم چیزی نمیشنوم. میگی آها. گرگ چنگولاش تمیزه نتونسته کاری کنه سرخورده و وحشی تر برگشته کنار بقیه. میگم پولات رو چرا اینجا نگه داشتی وقتی خودت نیستی همش ببر اونجا. زندگیتو بکن. میگی هیچ جا اینقد سود نمیدن. صدا رو خودم زیاد میکنم میگی تو باز سرماخوردی. میگم نه بابا خوب شدم تازه. میگی تو دماغی پس چرا. میگم صبای پاییز اینطوری ام فک کنم. میخندی میگی نرو این روزا پارک. آلوده ست هوا بابا. باد این دفعه یک عالمه قاصدکای گنده و خاکستری میاره میریزه رو شیشه روبرو برف پاک کن میزنم. دخالت میکنی چون فک میکنی شیشه رو میخواستم بشورم و اشتباهی زدم. میگم کثیف تر شد که. میگی زندگیه دیگه.
Sunday, November 16, 2014
این شیر را ختنه کردی بچه آهوجان
تصمیم بعدیم اینه که با حرف آخر جمله ای که تو مغزم تموم میشه جک بسازم بهش بخندم و اینقدر بطور متمادی ادامه بدم تا در نهایت خنده هه مال من بشه واقعنی
صدا آخرین عضوه که می میره
چند سال گذشته و تاریخ هیچ چیز ثبت نکرده. کلا مدلشه تاریخ. از هر چی خوشش نیاد ثبت نمیکنه. من با پیژامه رو کاناپه لم دادم به حباب لامپ بالا سرم زل میزنم.هیچ کس توش نیست این دفعه. داستان از پشت حباب پر از اتفاق های کج و معوج که دست و پات رو باز گذاشته. کاغذ دیواریا فرق نکردن کهنه و کر و کثیف شدن ولی هنوز هیچکس نرفته پاره شون کنه. هیچ کس جرات نکرده.
چند تا سیم دارن اون تو رعد و برق درست میکنن رو هم. قصه همون وسطا شروع میشه. صداش میاد. یک جاهایی پرز بهش چسبیده. مشغول برداشتنش میشم. جدا نمیشن. دستم رو خیس میکنم میکشم روی تمام ماجرا . هیچی به دستم نمیاد.
Wednesday, November 5, 2014
ابر میشود
هنوز تا هوای مه گرفته روی بالکن اش سرد میشود؛ چشم اش را از آسمان برمیدارد، می اندازد به رخت آویز کناری. دستش را توی جیبش میکند سر انگشت اشاره اش را میگذارد لای نوک پرستو آرام بگیرد. بعد هرآنچه تو سینه اش جمع کرده فوت میکند بیرون
Monday, November 3, 2014
درون رابطه مان زنبق بود
هر روز بریده شدم بعد چند سال همسایه پایینی از سقفش خون آمد. ترسید. رفت و خانه متروکه شد همچنانکه میپسندیدم
.
روی سطح رقیق اتاق؛ آینه گذاشته بودم لباس های مرتب میپوشیدم و لبخند میزدم. چشمم نمیدید. نه قرمزی نه لباس نه خودم نه
شیارهای عمیق رویش
.
بدون اینکه بخواهم یا حتا بفهمم وضع اینطور بهتر میشود، از سر اتفاق، در و پنجره ها را باز کردم همه چیز بیرون ریخت جز
خرده های تیز و بلور گلدان که در آغاز بود. و عفونت
.
درون رابطه مان زنبق هست هنوز
Sunday, November 2, 2014
بازم شخمم بزن
دلتنگی شاخ و دم داره. اینجور وقتا با یه پلتیک کلهت رو از یقه میدی تو، دستاتم از آستین که معلوم نشی. میری به جنگ دیوا
غمت
وقتی خیلی بالا میشینی حواست رو هم فقط بین دور و بری هات تقسیم میکنی درحالیکه یکی از خیلی پایین هنوز یه گوشه کوچولو از حواسش دستنخورده برات نگه داشته عذاب وجدان نمیگیری؟
Subscribe to:
Posts (Atom)