Monday, January 12, 2015

عملا هیچ حرفی نداشتیم. به صدای فن گوش میدادیم و توی سرمان دنبال این بودیم که چیزی برای گفتن پیدا کنیم که کمتر حوصله سربر به نظر برسیم. چند لحظه قبل پرسیده بودم چیکار میکنه بیکاری هاشو. جواب داده بود. حالا یکم احساس میکردم بار از شونه های من برداشته شده و نوبت اونه. که پرسید مسافرت اینا نمیری؟ اکیپ داشته باشین مثلا. گفتم نه - همون موقع دو سه تا آدم بعنوان دوست یادم افتادن که باهاشون تا تجریش هم نرفتم یعنی معمولا با هم یکجا نشستیم. هیچ جا نرفتیم - گفتم من ازین دسته آنتی سوشال های بول شت هستم که رفاقتی مسافرت نمیرن. نه چون خوششون نمیاد بلکه چون دوستی بخصوصی ندارن. یکی دو بار با غریبه ها همین دور و بر. ولی دوست نه. دو سه تا شاید. گفت عه چرا خب. به نظرم واقعا چرایی براش مهم نبود ازینکه بعد کلی وقتِ کسل حالا موضوع داشتیم برای حرف راضی بود میخواست ادامه ش بدهد. گفتم خب همینطوری اوکی ام. آدما میگان. گفت آره. تموم شد. اپیزود بعدی دیگه رفته بود. من روی صندلی نشسته بودم برگه چرک نویسم جلوم بود. صد و هیجده تا اسم نوشته بودم آدمایی که که حداقل دو سه بار دیدمشون و دو سه بار خوش گذشته باهاشون. چراغا رو خاموش کردن که یعنی تعطیل شد اینجا. جمع کنین دفتر دستک تون و برین خونه هاتون الاف های بی کون و مکان بدبخت. برگه رو با صد و هیجده اسم روش دستم گرفتم. خیالم راحت شده بود که آدم آبرومند اجتماعی ای هستم. فقط یکمی تعریفم عوض شد که ارزشش رو داشت. لازم نیست رفیق هوای آدم را داشته باشد و اصل حال آدم را بداند. وقتی خود آدم هوای اطراف خودش را ندارد چه توقع احمقانه ای. همینکه آمده و رفته و تمام شده و خوش گذشته کافیه. لازم هم نیست حتما بدونه. دوسته. صبح اسم خودشم اضافه کردم شد صد و نوزده. 

No comments:

Post a Comment