Sunday, January 4, 2015

چشم های حامله ام درد میکنند. از روی واژه ها می پرم و سقط میشوی. می پرم و خونم تمام میشود


دیگر مساله اش این نبود که چیزهایی که میبیند یا میشنود وجود داشتند یا نه.
 بلندی ها، پشت فرمان، همت، لاشه ی سه کلاغ روی آسفالتش و بوی نایی که بعد از آن هیچ وقت ازش نرفت، شب و شب و آینه که قبلا جسارتش را میگرفتند حالا داشتند یکی یکی از معنی می افتادند.
 از ساختمان که بیرون آمد محوطه که تمام شد، تپه بود. دستش را گرفت جلوی چراغ های نیمی از شهر دست دیگرش جلوی ماه. دست دیگری نداشت. با دست های تو مینوشت
.
اول نمی خواست بیشتر از بقیه ببیند. بعد نمیخواست اندازه ی بقیه ببیند. بعدتر نمی خواست ببیند . آخر فقط نمی خواست

No comments:

Post a Comment