Tuesday, November 25, 2014

به کابوسی می مانست که در تبی سنگین می گذرد*

نمیخواستم ولی داشتم آدم های دورم رو تو قوطی های استوانه ای پلاستیکی فیلم سی و شیش تایی های کونیکا دوربین آنالوگ قدیمی مون نگه میداشتم درش میبستم و خفه میکردم. از عزیزام گرفته تا همکارای غریبه طبقه پایینی. وقتی باز کرده بودم همه روی گلوشون یک حفره کبودی عمیق داشتن دهناشون باز و خون از چشماشون بجای پایین ریختن برگشته بود رو سرشون؛ که به سمت در استوانه بالا بود؛ مسیر خون شکافته شده بود. بسته بود. مال بعضیا سیاه شده بود. یک صدای جیغ از دختر بچه هم میومد. همش میومد. بیدار شدم تو صورت یاسمین نتونستم نگاه کنم. پتو رو کشیدم رو سرش و رفتم. 
.
.
و تنگاب ها
و دریاها.
تنگاب ها
و دریاهای دیگر...


No comments:

Post a Comment