Tuesday, December 30, 2014

دوست داشتم چیزی بنویسم و در متنش ببوسم اش. نفهمد و هی مرور کند

قبلنا نظرم این بود که آدم، عاشق بمیره مقرب تره . الان عمرا به این چیزا فک کنم یعنی دغدغه ام خارجه. نمیطلبه که. بقول احمدرضا احمدی نمیدونم چرا هر چی که دوست داشتیم ناگهان در خم کوچه گم شد. یا یک همچین چیزی. نمونه ش همین خارج. خلاصه که به پیچ ها اعتمادی نیست دیگه سرباز. حواستم رو از روی بند رخت جمع کن بنداز رو شوفاژ اجالتا. در اینجا سرباز روش نمیشه ولی میخواد بگه به چی ها اعتماد هس؟ اونو بگو اگه مردی. قربان. نمیگه. ولی چون زورمون میرسه میزنیم تو شیکمش یادش بره این افکار واهی. عوض اینا بره خارج. چیه این وضعیت گه و ماتم یه چیکه برفم نمیاد خبرش.

No comments:

Post a Comment