Sunday, December 7, 2014

دختره تو بوفه  کتابخونه نشسته بود چون جا نبود رفتم صندلی گذاشتم این ور میزش نشستم. تا کاغذ دور ساندویچم رو باز کردم بردم سمت دهنم گفت یک ساعت پیش از سالن اومدم اینجا فقط یه چایی بخورم حالا دارم فکر میکنم درس خوندن آخر عاقبت نداره الان دلم نمی خواد برگردم سالن. فکری ام وسایلمو بذارم همون پایین بمونه از همینجا برگردم. بعدش خندید گفت چه بی مقدمه شد. بهش ساندویچ یک گاز زده مو تعارف کردم گفت نمیخواد.حق داشت خب. دهنی بود. رفت

No comments:

Post a Comment