Monday, December 8, 2014

آقای همسایه ی کودکی ام دست کم صد و چهل کیلو بود اینکه میگویم صد و چهل چون به تازگی یک انسان صد و سی کیلویی دیدم که در مقایسه هنوز بزرگ تر و سنگین تر به نظرم میاد. یادم هست که مرد. چند دیقه پیش از مامانم پرسیدم چند سالش بود گفت چهل سال هم نداشت که مرد. اینکه مرگش یادم مانده برای این است که تا یک هفته باورم نمیشد آدم به آن سنگینی هم بتواند برود بالا پیش خدا. برای هفتم اش اولین بار بود که میرفتم قبرستان. از پسرش پرسیدم بابات همین زیر توی خاکه؟ گفت آره. مطمئن بود. گفت خودش دیده گذاشتنش آن زیر. خورد توی ذوقم ولی با محاسبات من جور در آمده بود بعد با کلک های آدم ها بیشتر آشنا شدم
.
حالا بزرگ شدم حالا باید جواب بدهم وقتی گردنش کج شده زل زده به لب هام و ازم پرسیده چطوری میرود بالا. میروم بالا. قصدم امتحان بال هام نیست دستم را باز نمی کنم چشمم را نمی بندم خیال نمی کنم کفشم را در نمی آورم باد نمی وزد یاد کسی با من نیست. آسیاب های خارج شهر را نمی بینم.. از بالای خوابم می پرم . بهش میگویم امتحان کند. از بالای مفاهیم بپرد با هر کدام جواب داد ادامه بدهد. 
میگویم و از اتاق که رفت بیرون ته دلم امیدوارم از حرفم سر در نیاورد. امتحان نکند

No comments:

Post a Comment