Saturday, December 7, 2013

یادم افتاد پاییز هشتاد و نه بود. برای چند دقیقه دوتایی تنها شده بودیم پشت میز. بعد پنج شیش بار مراوده رودرواسی داشتیم هنوز. معلوم بود بحث قبلی جمع توی سرش میچرخید. بین اون همه صدا و شلوغی بهم گفت بقیه رو میتونم تصور کنم واقعی و عمیق خاطرخواه یا بدخواه داشته باشن. تو رو نه. گفتم وا. چهره ش رو تو هم کرد گفت میدونی بسکه یجوری ای. سُری. خسته نشدی؟ یکم عوض بشو.

No comments:

Post a Comment