Thursday, January 15, 2015

یادمه داداشم شیش هفت ساله بود یک میله بارفیکس زدیم رو چارچوب درگاهی اتاق من. اتاق نداشت اون. با من زندگی میکرد. خونه مون دو خوابه بود ولی من بهش قبولونده بودم به خاطر خونه نیست. یواش گفته بودم این تنبیه توئه. تو به دنیا اومدی که تنبیه بشی به خاطر اینکه منو اذیت نکنی یک وقت.هر چیزی که یواش در گوشش میگفتم تا آخر بین خودمون می موند. ولی همونو بلند میگفتم یک ساعت نگذشته احضار میشدم دادگاه خانواده بابت بی فکری. یکی دوبار شدم بعد دستم اومد. سه سال بزرگتر بودم. خرم میرفت. میله بارفیکس برا اون بود. قرار بود روزی ده تا بره تا بشه هم قد من . دوست داشت خر اونم بره. شد روزی پونزده تا. نمی رفت. چون راحت نمیشد رفت و آمد کرد تو اتاق میله رو بردیم بالاتر. دیگه خودش نمی تونست بگیرتش باید یا صندلی میذاشت یا بغلش میکردم. وقتی پونزده تارو میرفت دوباره میاوردمش پایین یکبار اون بالا بود بهش گفتم یک موز بندازه برام تا بیارمش پایین. دیده بودم حیات وحش میندازن برا پایینیا.هیچ کس دیگه خونه نبود. زد زیر گریه بی جنبه. تمرکزش رو از دست داد افتاد. مچ دستش پیچ خورد. باد کرد یک وضعی. من تا چند هفته طرد شدم. غذامو داداشه میاورد تو اتاق میرفت خودش. یکبارم حال دستش رو نپرسیدم. فک کنم از همونجا بود که زندگی خورد تو ذوقم. خرم رو رها کردم بره برا خودش. خودمو گذاشتم سر راه. بقیه آوردنش تو. ولی اونکه برگشته بود دیگه من نبودم احتمالا. بعدا بقیه هم فهمیدن. بعدا که دیگه فهمیدنشون بدرد نمیخورد

2 comments: